درباره مدیر کافه ارتباط با مدیر دنج ترین میز کافه Follow BTANIS CAFE مشتری‌های VIP
BTANIS CAFÉ

BTANIS CAFÉ

somewhere between the consciousness and the unconsciousness
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ب.ظ
  • ۱۵۱۴ : views
  • ۱۳۱ : Comments
کانتـر بـار

کانتـر بـار

سلام مشتری عزیز

 بوی دونه های سوخته قهوه، اکسیژن این کافه است

 میز های نزدیک پنجره انتخاب خوبی برای سکوته

یا پشت صندلی های چوبی کانتربار برای حرف زدن

اگه اینجایی احتمالا میخوای دردهات رو با تلخی اسپرسو قابل تحمل کنی 

یا مثل من عاشق بوی سردشی

شاید اومدی تا حال خوبتو با یه آفوگاتو تکمیل‌کنی

اما همیشه قرار نیست بدترین ها اتفاق بیافته پس لاته هم انتخاب خوبیه

واسه هر داستانی یه نوشیدنی پیدا میشه..چون هنوز اونقدر تنها نشدیم!

من  بارانا/بَنـی  هستم و اینجا کافه بیتَنیزه

  • میتونی از پلی لیست کلاسیک یا موزیک لیست، موسیقی پلی کنی

حرف های ناگفته زیادی در نت ها منتظر فهمیده شدنن.

Notes ۱۳۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۴ ب.ظ
  • ۶۱ : views
  • ۱ : Comments

I'm so white

همیشه این موقع از تابستون که میشد

احساس پشیمونی از یک سری تصمیمات ، احساس ضعف به خاطر نرسیدن به توقعات بیجا ، ندامت از برای سخت تر نگرفتن و امید جبران منو احاطه میکرد.

به امروزم و احساساتی که گذر کردن و افکاری که بهشون فکر کردم ، توجه بیشتری به خرج دادم..

و متوجه یه تفاوت بزرگ شدم.

تفاوت، در تجربه کردن بود

و من تا به امروز به قدرتی که "تجربه شرایط" در ساکت ‌کردن صداهای سرم داره ، توجه نکرده بودم.

انتظار داشتم مثل خیلی از روزهای دیگه سرم سبک باشه، یه احساس زیرپوستی اذیتم کنه و از امروزم لذت نبرم

ولی آروم بود!

سکوتی ذهنمو فرا گرفته که برای خودم هم عجیبه

و منی که صاحب یه دونه از پرسر و صداهاشم، عمیقا دارم لذت میبرم:)

درسته هنوز قهوه امروزمو نخوردم.ولی منتظرم تا ترکیب موردعلاقه ام که باهاش واسه مشتری های وی‌آی‌پی کافه اسپرسو میزنم به دستم برسه، درسته که میخواستم باقی مونده شهریورم بشه..:

قهوهام، موسیقی و باله ، دیدن " آن با یه ای " از فصل اول تا جایی که گیلبرت و آنه همو میبوسن، کتابخونه رفتن و ساعت ها ردیف سوم، اون آخر کنار قفسه ادبیات فرانسه نشستن و دزیره رو دست گرفتن، بشه نوشتن و بیان احساساتم ، بشه تنهایی پیاده روی کردن و پیدا کردن مکان مورد علاقم..دلم یه آخرِ شهریورِ کلاسیک میخواست. یه چیزِ خیلی ساده ، بین ساعت ۶تا ۷ ، خیلی آروم و بیش از حد بی سر و صدا... 

ولی یکم بی برنامگی هم باعثِ ، خوشگذرونیِ خارج از برنامه میشه.

و باریستای کافه در حال حاضر یاد گرفته از این شرایط هم لذت ببره.

با اینکه برنامه هاش واسه تنها بودن کاملا بهم ریخته!

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۵۴ ب.ظ
  • ۳۷ : views
  • ۰ : Comments

blue to white

یادمه سال نهم بود که معلم زبانم ازم پرسید رنگ مورد علاقم چیه و جواب من رنگی جز آبی نبود. مگه میشد استقلالی ترین دختر مدرسه عاشق رنگی جز این باشه؟

معلمم گفت نه.این جوابم نیست. رنگی روبهم بگو که خودت دوست داری. و مغز من خالی تر از هر جوابی برای پاسخ دادن بود 

رنگ موردعلاقه من ، مسیر موردعلاقه من ، راه مورد علاقه من ... همه و همه در گرو بایدها و نباید های زیادی بود

وقتی به الان فکر میکنم ، به آخرهای ماه اگوست و به موزیک August تیلور دارم گوش میدم

 و دقیقا تیلور داره میگه مال من نبودی که از دستت بدم.. زمزمه های ، مطمئنی؟ و اگوستی که مثل باد سپری شد

نمیتونیم همه آدم ها رو با یه نگاه مشترک قضاوت کنیم ، اما وجه اشتراک باعث گره خوردن آدم ها میشه

نمیتونیم قضاوت نکنیم ، اما زیر بار افکارمون میشکنیم

حتی نمیدونم چرا اول متنم رو با یه خاطره از دوران راهنمایی شروع کردم.. شاید چون میخواستم نشون بدم هیچوقت دست خودمون نبود،بعضی چیز ها وبرخی اتفاقات

مسیر ها برای طی شدنن و اهداف برای ادامه دادن. شکست میخوریم که شجاع تر بشیم و موفق میشیم تا متوقف نشیم

شاید دست خودمون نبوده یا نیست اما میگذره ، چون همه اومدیم تا بریم

میخندیم که ناراحت بشیم و اشک میریزیم که بعدها از ته دل قهقهه بزنیم 

انتظار اشتباهیه که آدم هارو همیشه برای خودمون و درکنارمون طلب کنیم ، بعد از  همه سلام های شیرینمون خداحافظی های تلخمون گواه این هستن که ما در نقطه ای تاوان میدیم. تاوان اشتباه، تاوان لبخند ، تاوان اعتماد

اما نقطه ای هست ، که اوج آزادی انسانه . زمانی که تکیه میکنی با آگاهی از افتادن زمانی که درحین سیاهی لبخند میزنی تا تبدیل به قهقهه های با اشک بشن.

جایی که امید باشه ، آغوشی که در انتظارت هنوز پر ازگرما باشه و فنجون قهوه ای که تلخیش دوست داشتنی باشه

همه چیز برای گذر کردن و گذشتنه.. زیبا نیست که هر بار بگذری تا به نقطه های زیباتر برسی؟

زیبا نیست از آدم ها گذر کنی تا همیشگی هاتو پیدا کنی؟

و این در گرو دیدنه... در گرو آگاه بودن از خودت و دنیاییه که با افکارت برای خودت ساختی

زیبایی دقیقا همون لحظه های بدیه که میشه وسطشون خندیدو گفت این چه وضعشه

دقیقا نگاهیه که صبح وقتی از خونه میای بیرون،به آسمون میندازی و میگی سلام! امروز یه روزجدیده

با اینکه اندازه تک تک بعد از ظهر هایی که موزیک گوش ندادم موقع قهوه خوردن ، خسته ام

با اینکه گذرموقت زیاد طی کردم این مدت ، با اینکه نشون دادم برام مهمه ولی نبود

وانمود کردم خوبم ولی همه ی اون * آخر شبا * تو اتاق گریه کردم وتعدادشون دستم نیست

با اینکه داره بهم میگه سخت میگیری و نمیدونه من دقیقا آدمِ سخت گرفتنم...

با وجودهمه این ها

اگه برمیگشتم به اون روز..به معلمم میگفتم قالب رنگ وبلاگم کرم و سفیده

فکر کنم رنگای مورد علاقم ترکیب این دوتا با مشکی ان.

در هر صورت سوالی نیست که نتونم بهش جواب بدم.شاید طول کشید،ولی حداقل میدونم رنگ مورد علاقه بنی الان چیه.

یکی از روز های نسبتا گرم اگوست

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۵۷ ب.ظ
  • ۳۸ : views
  • ۰ : Comments

feeling blue

وقتی آسمون نه بنفشه نه آّبی

حتی نمیتونی به سیاه بودنش دل ببندی

ویولت ها تمنا میکنن که چیده بشن ولی دستی برای این کار نیست

حتی دیگه داوودی هارو دوست ندارم وقتی امیدی برای ادامه نیست

نمیتونم ترکیب قهوه های مورد علاقم رو برای  هر کسی بزنم ، مگه اینکه " برای تا آخرین روز "  انتخابش کنم

نمیتونم با کسی زیربارون برقصم که درباره علاقش به آفتاب چیزی نمیدونم

و شاید جواب اینه..

باید ازش سوال کنم

18 Mordad

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۲، ۱۲:۳۰ ق.ظ
  • ۱۵۰ : views
  • ۳ : Comments

حوالی 20

این روزا جمله " وای بــاوررم نمیشه!!!" عجیب تکه کلامم شده.البته چند تا فحش ناجور هم این وسط ها هست که فعلا گفتنش جایز نیست.

واقعا فکر نمیکردم هیچوقت وقتی 20 سالم بشه " این" باشم.این دوروی یک سکه است هم بهش افتخار میکنم و راضی ام

و در مقابل انتظارات دیگه ای داشتم.بگذریم!همین چند روز پیش همه ویژگی های بدی رو که درباره خودم دوست نداشتم نوشتم روی کاغذ و آتیششون زدم.

خیلی گریه کردم.چون متوجه شدم با همه مهربون بودم و ظالم ترین نسبت به خودم...

همه وقتایی که از موهام متنفر بودم و تو بچگی دائم از بابت فر بودنشون خجالت میکشیدم..یادمه زیاد موهام گره میخورد و من هر بار محکم تر از قبل شونه شون میکردم و از درد کشیده شدن موهام به گریه می افتادم

از اینکه همه بهم میگفتن تو باید پسر میبودی و من تو بدترین روزا،وسط بحران بلوغم از جسمم و جنسیتم متنفر شده بودم

وقتی که میترسیدم از تنبیه بشم ، از پذیرفته نشدن و ماحصلش منم و ترس الانم از لمس شدن توسط هر آدمی

تک تک لحظه ها به این فکر کردم که :

ممکنه کسی ناراحت بشه؟

هربار، هر حرفی رو شنیدم و هیچوقت دفاع نکردم.

هربار غرورم له شد و نتونستم چیزی بگم.چون نمیتونستم..چون یاد گرفته بودم سکوت کنم

از هدفام دفاع نکردم،تو دهن آدمایی که بهم میگفتن دیوونه شدی نزدم که جرات نکنن بازم حرف مفت بزنن

خودمو زیادی محکم و بی احساس نشون میدادم و آدما تصور میکردن من قرار نیست هیچوقت ناراحت بشم،من بهم برنمی خوره

و یادم رفت...

خودمو فراموش کردم.خودمو گم کردم.

و تصمیم گرفتم یکم خودم رو ببینم،بیشتر به دختر درد کشیده وجودم اهمیت بدم

حداقل کمی قبل از اهمیت دادنم به دیگران و احساساتشون

این مهم ترین اتفاقی بود که قبل از تولدم رقم خورد

 و من تونستم با بزرگی عدد20 کنار بیام

چون احساس میکنم علاقه واقعی ای که به خودم پیدا کردم،شامل همه کمبود هامه

این عشقی که وسط این همه رنج و مشکل دارم نسبت به خودم احساس میکنم عمیقا من رو از درون قدرتمند کرده:)

با اون داوودی های سفید،توی کافه مورد علاقه ام،تنها،تولدمو جشن گرفتم و یکی از قشنگ ترین تولد های عمرم بود.

یه پست دیگه مینویسم و از اتفاقات اخیر میگم.. مثل اینکه از یه پسر کوچیک تر از خودم در حد چی خوشم اومده

و کلی تجربه جدید درباره هندل کردن روابط و دوستی هام

Notes ۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۳۰ ب.ظ
  • ۲۲۹ : views
  • ۲ : Comments

Make it better

(بیاین فکر کنیم اینجا حیاط خلوت پشت کافه است... بارانا اینجا میشینه، و موقع گرگ و میش حرفاشو مینویسه)

زندگی واقعا عجیبه.مخصوصا اونجاهایی که تو تصمیم میگیری بشینی اما اون به حرکتش ادامه میده..

دیروز یه همکارو ملاقات کردم.واقعا استرس داشتم قبلش.اون خیلی بهتر از من بود،با کلی تجربه!اما من هم اونقدر چشمای مطمئنی دارم که حتی وقتی استرس باعث دلپیچم شده،با اعتماد به نفس به نظر برسم.احساس میکنم چرت و پرته!

اگه واقعا به خودم اعتماد نداشتم،چشم هام نشونش نمیدادن.

پژمان(دوستِ واقعا خوبم ک اینروزا زیاد دارم مدیونش میشم) بهم گفت زیاد قضاوت و مقایسه میکنم خودمو نسبت به همکارای دیگم.قرار گذاشتم باهاش تا تراز کنم دانش و دستاورد هامو.تکنیک رزولت هم به یادداشت هام از حرفامون اضافه شد.اون مدرس ارتباطاته،همینطور یه برنامه نویس که مسیرشو میخواد تو آستانه 28 سالگیش تغییر بده.چون فکر میکنه و به این علاقه رسیده که عاشق مدیریت محصوله.این یکی از زیر شاخه های رشته دانشگاهی خودمه.اون واقعا تجربیات جذابی داره.این دوهفته دوبار باهاش قرار گذاشتم و اندازه همه جلسه هایی که این 6 ماه پیش روانشناسم میرفتم،بیشتر کمکم کرد.اینو حتی به خودش هم گفتم.اون گفت از من و حرفام و دیدگاهم به خودم خیلی چیزا یاد گرفته.باعث خوشحالیم بود.تهش، بیشتر به خودم اومدم.وقتی بهش فکر کردم،دیدم کم دیدن خودم مثل یه مرض به جونم افتاده.دیروز به خودم گفتم حتی اگه کمی،اشکالی نداره دختر.

درباره دیروز، اون ملاقات خیلی راحت پیش رفت.من واقعا از عرفان حس خوبی گرفتم و دلم میخواد بتونم واسه ادامه بیشتر باهاش همکاری کنم و حداقل ظرف یادگرفتمو خالی کنم. اون خیلی خوب تونسته ارزش کار منو بفهمه و من میخوام یه چک بزنم تو گوش همه ترس هام.بهشون بگم: میخوام دلو بزنم به دریا! این همه آدم شکست میخورن.مگه عیبی داره منم یکیش باشم؟هر چند گفتنش راحته و عمق استرسش میتونه آدمو بکشه.

اما من با بدی هام دست دادم..اینو تو افتتاح مجدد کافه گفتم. دارک سایدم عمیقا قدرتمنده.من روانی نیستم.افکارمم شیطانی نیست.مهم نیست منو چطور قضاوت کنین،ولی من مغز وحشتناکی دارم.چرا وحشتناک؟ چون شبیه ساز خوبیه.من میتونم دقیق حس کنم بدون اینکه تجربه کنم.این بده!ترولی:) یه وقتایی حس میکنم اون چیزایی رو که میتونم انجامشون بدم،اونا کارهای بدین!ازم نخواید توضیحشون بدم چون صفات خوبیو بعدش کسی بهم نسبت نمیده.اما واسه جسور بودن، نیاز دارم تاریکی هامو بغل کنم و بهشون اهمیت بدم. من جادوگری چیزی نیستم،دلیل اینکه بهشون میگم تاریکی هم اینه: توسط من به عنوان چیزای خوب پذیرفته نیستن.

دارم make it right گوش میدم، صبح انتخاب واحدمو انجام دادم و واسه دونفر دیگه از دوست هامم اینکارو کردم.دیشب یهو ساعت 11ونیم شب برق منو گرفت و هر چی رو قلبم سنگینی میکرد به بچه خالم گفتم.اون مسائل درباره رابطمون بود که عمییییقا توسط یه مشت فاکینگ دیک هد(متاسفم ولی هستن) قضاوت میشه. یه مدت بود ایگنورش میکردم.اما اون باز هر شب به من زنگ میزد و باز دیکلاین میشد.بیشعورم خودم میدونم. اما نمیتونم کاریش کنم وقتی دستم سمت گوشی نمیره برای جواب دادن.کسی منو نمیفهمه.منم خودمو توضیح نمیدم.من به هر دلیلی اینطوری شدم...اما مکالمه های طولانی من باهاش قضاوت شد.خب که چی؟!نیم ساعت من زنگ میزدم..شارژم تموم شد بعد اون زنگ میزد و ما نزدیک به یک ساعت حرف میزدیم.بقیه فکر میکردن ما رل زدیم.اما دیشب گفت اونم زیر این قضاوتا هست.و کافیه اهمیت ندم.قوت قلب خوبی بود. اون بهم گفت هیچوقت فکر نمیکرد دختری که روز اول سر کلاس زبان عمومی چند ردیف جلوتر ازش نشسته یه روز واسش بشه آدم مهمه ی زندگیش.حقیقتا ذوق کردم! البته قبلش بهش گفته بودم که قراره واسه خودم نگهش دارم و نسبت بهش خودخواهم. جمله من جذاب تره.

I said I'd catch you if you fallAnd if they laugh, then fuck 'em all

Halsey

سولیسم کلی پیامای * باعث ذوق شدید، به در و دیوار کوبیدن خود و .. * بهم داد.و ازم قول گرفت مراقب دخترش باشم.قطعا دخترش منم و اون هم دختر منه. و من عمیقا بابت این رابطه قراره فخر فروشی کنم.تازه گفت هر کی به راه رفتنت گیر داد، فاک به همشون.( من خیلی محترمانه در یک لاین قدم برمیدارم). قراره بزنم تو دهن هر کسی که بهم بگه چرا شبیه مدلا راه میرم. دخترم نگران اسپرسو های بوفه هم بود...اونا اصلا سلیقه من نیستن!یه مشت عربیکا مزخرف.سولِیس به من میگه La Seine.من حتی نتونستم وقتی ازش مینویسم عکس این پیونی های سفیدو نزارم. اون واسه من دوست داشتنی و زیباست.دقیقا شبیه غنچه های پیونی سفید موقع شفق.

  • ایندفعه خلاصه 24ساعتم خیلی شد.ساده است.بارانا یه جوری متفاوت تر از قبل داره زندگیشو میگذرونه.
  • مثل دراومدن از انزوا.پایین اوردن گارد نسبت به ادمای جدید.
  • نمیخوام فرصت بسوزونم.هرچه قدر سخت.
  • به عنوان دختری که تا 6 ماه دیگه 20 ساله میشه، نصیحت میکنم...: از فرصت هاتون استفاده کنید
  • میخوام با آدمای جدید توی بیان اشنا بشم. و دربارش خیلی مصمم...شوق چند سال پیشو دارم. و حس میکنم قراره با دخترا و پسرای خیلی خوبی دوست بشم.
  • لطفا دوستاتونو بهم معرفی کنین.
Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
۱ ۲ ۳ ---- ۴ ۵ ۶ بعدی