- پست شده در - يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۴ ب.ظ
- ۶۱ : views
- ۱ : Comments
I'm so white
همیشه این موقع از تابستون که میشد
احساس پشیمونی از یک سری تصمیمات ، احساس ضعف به خاطر نرسیدن به توقعات بیجا ، ندامت از برای سخت تر نگرفتن و امید جبران منو احاطه میکرد.
به امروزم و احساساتی که گذر کردن و افکاری که بهشون فکر کردم ، توجه بیشتری به خرج دادم..
و متوجه یه تفاوت بزرگ شدم.
تفاوت، در تجربه کردن بود
و من تا به امروز به قدرتی که "تجربه شرایط" در ساکت کردن صداهای سرم داره ، توجه نکرده بودم.
انتظار داشتم مثل خیلی از روزهای دیگه سرم سبک باشه، یه احساس زیرپوستی اذیتم کنه و از امروزم لذت نبرم
ولی آروم بود!
سکوتی ذهنمو فرا گرفته که برای خودم هم عجیبه
و منی که صاحب یه دونه از پرسر و صداهاشم، عمیقا دارم لذت میبرم:)
درسته هنوز قهوه امروزمو نخوردم.ولی منتظرم تا ترکیب موردعلاقه ام که باهاش واسه مشتری های ویآیپی کافه اسپرسو میزنم به دستم برسه، درسته که میخواستم باقی مونده شهریورم بشه..:
قهوهام، موسیقی و باله ، دیدن " آن با یه ای " از فصل اول تا جایی که گیلبرت و آنه همو میبوسن، کتابخونه رفتن و ساعت ها ردیف سوم، اون آخر کنار قفسه ادبیات فرانسه نشستن و دزیره رو دست گرفتن، بشه نوشتن و بیان احساساتم ، بشه تنهایی پیاده روی کردن و پیدا کردن مکان مورد علاقم..دلم یه آخرِ شهریورِ کلاسیک میخواست. یه چیزِ خیلی ساده ، بین ساعت ۶تا ۷ ، خیلی آروم و بیش از حد بی سر و صدا...
ولی یکم بی برنامگی هم باعثِ ، خوشگذرونیِ خارج از برنامه میشه.
و باریستای کافه در حال حاضر یاد گرفته از این شرایط هم لذت ببره.
با اینکه برنامه هاش واسه تنها بودن کاملا بهم ریخته!