درباره مدیر کافه ارتباط با مدیر دنج ترین میز کافه Follow BTANIS CAFE مشتری‌های VIP
BTANIS CAFÉ

BTANIS CAFÉ

somewhere between the consciousness and the unconsciousness
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۹ ب.ظ
  • ۴۲۱ : views
  • ۲ : Comments
Menstrual Cycle- چرخه قاعدگی

Menstrual Cycle- چرخه قاعدگی

سلام.اول از هرچیز ممنون از فرهان بابت چالش قشنگش

که باعث شد یکم بیشتر از دنیای خودمون بگیم.

علارقم اینکه همه فکر میکنن دختر بودن یا پسر بودن سخت/راحته، باید بگم هر کدوم از ما با تفاوت هامون زیبا و خاص میشیم.

برای اینکه بتونیم با هم دوست باشیم باید تفاوت هامون رو درک کنیم.مهم نیست اگر دوست دختر،همسر،خواهر،مادر یا حتی دوست باشه

دختر و پسر بودنمون هم فرقی نداره،وقتی خانمی تو این شرایطه، نیاز به درک شدن از طرف ما داره

خب...قراره داستان خودمو بگم!اگه از اولین بار بخوام بگم تقریبا 11 یا 12 سالم بود.متاسفانه سال های اول خیلی نامنظم بود که خب همیشه استرس زا بود.خودم نمیدونستم چرا، فقط مادرم بهم میگفت وفتی عقب یا جلو بیافته خوب نیست!

میتونم بگم سخت باهاش کنار اومدم!تحمل یه چیز اضافی به اسم پد،افتضاحه!حالم از اینکه جلوی کسی بگن دخترمون پریوده به هم میخورد

چون به نظرم به خیلیا ربط نداره!میدونین چرا؟ مغز من: خب الان به خالم میگه،بعد خالم چون با شوهرش راحته به شوهرش میگه،بعد پسرشون میفهمه...و!وقتی اولین مهمونی بعد از اولین پریودیم رو رفتم، حس میکردم همه اونجا میدونن من پریودم(مغز مریض)..الان میتونم بابتش داد بزنم و دعوا کنم که اره عوضی من پریودم،مشکلی داری؟(گودرت..)

.

من آدمی ام که سلامت روحم تاثیر مستقیمی توی جسم و پریودیم داره!استرس قاتل منه!کافیه چند روز فشار یه موضوعی خیلی شدید بشه و بدنم به راحتی با یه پریودی زودتر از موعد نشون میده بیش از حدش تحمل کرده.طبیعی اینه که 12 بار در سال باشه.واسه من چیزی حدود 13 تا 14 باره

از این چندتا،حدود3 تا 4 تاش کاملا طاقت فرساست!از کجا میفهمم؟وقتی چند روز قبلش انقباضای وحشتناک داشته باشم تو بدنم!و خب‌...قادر به توضیحش نیستم که تو اون لحظه ها از درد شدید سخت نفس میکشم.همیشه استرس اینو دارم که نکنه یه جایی باشم ک مجبور شم علاوه بر این درد، استرس مکان رو هم بکشم و نتونم روی زمین دراز بکشم تا آروم بشم.

.

میخوام بیشتر به تجربیاتم که ارتباط مستقیمی با سلامتی دارن بپردازم.اگه مثل من رژیم های غذایی دارید(ربطی به چاقی یا لاغری نداره،خود من به عنوان یه فیتنسور و یه بالرین رژیم های غذایی خاص دارم) لطفا مراقب باشید. با رژیم ممکنه چربی های بدنتونو از دست بدید.اوکی؟و وقتی مثل من چربی ناحیه تنه و شکمتون به زیر حد استاندارد برسه،یعنی خطر!میدونم که واقعا قشنگه که ناحیه زیر شکم کاملا تو باشه،اما چربی زیر 12درصد برای بدن یک خانم واقعا خطرناکه. طبق گفته های مربیم اگه تا 6ماه این عدد زیر 12 تثبیت بشه خطرات جدی رو برای رحم داره.و اولین نشونه ها به هم خوردن نظم پریود شدنه!و ممکنه باعث بشه با مادر شدن خداحافظی کنین.اتفاقی که الان هم شخص خودم به خاطر رژیم هام درگیرشم.

.

از خوابگاه و پریودی بگم؟خب به عنوان یه دانشجوی خوابگاهی که رژیم غذاییش خیلی واسش مهمه و خودش غذا میپزه،پریود شدن سهمگین ترین اتفاق ممکنه.یادمه همین تیر بود،4 روز واسه امتحانم وقت داشتم و اونقدر پریودی بدی رو از لحاظ روحی و جسمی میگذروندم که 2 روز رو فقط روی تختم خوابیدم و از زیر پتوم بیرون نمیومدم چون نمیتونستم روی پاهام بایستم..و چون علاقه ای نداشتم یه دردسر واسه هم اتاقیام باشم بهونه میاودم که به خاطر گرما نمیتونم غذای پخته بخورم و کل اون دوروز با تست های سبک بدنمو نگه داشتم...

.

و اخرین حرفام مربوط به به هم خوردن هورمون هاست!میدونین..شخصا عصبانی تر میشم و اگه درگیر یه مسئله احساسی بشم،تشدید میشه احساساتم دربارش.توی خرداد به یه سری مشکل با دوستام برخورده بودم و همون پریودی سهمگین که نصفیش به خاطر درگیریای روحیم و روانیم بود،گند زد به احساساتم و نسبت به همه دوستام ویار داشتم.حالم از همه به هم میخورد و نقشه قتلشونو بارها تو مغزم میکشیدم..میدونین؟اینکه حوصله حرف زدن با کسیو ندارم یا طرف کسی نمیرفتم فقط یه دلیل ساده داشت: من خیلی بد پریود بودم! اما حتی همجنسای خودم که هربار به خاطر پریودیشون تو بیمارستان بستری ان،منو درک نمیکردن!

من خودم متوجه میشم که احساساتم به هم میریزن،به قدری زیاد میشن که هیچوقت نبودن اما گذراست..پس یه آدم پریود رو درک کنین و اگه مثل من گوشه گیر یا عصبانی میشه روزای اول،فقط به پروپاش نپیچید!

.

لطفا به دوستی که درکتون میگنه بگید که پریود شدید. از دوست های پسرتون خجالت نکشید که بفهمن، اونا دوست شمان و اگه واقعا بهتون احترام بزارن، میتونن حال روحیتونو خیلی بهتر کنن.تو اون دوره ی لعنتی که تیر بود، فهمیدم واقعا هیچکس قرار نیست،همیشه درکت کنه.همه،همه و همه شمارو بابت رفتارتون قضاوت میکنن!مثل همه ی این سال ها..مثل همین امشب.فقط روی پاهای خودتون برقصید..حتی اگه همه انگشت هاتون شکسته ان:)

مراقب سلامتیتون باشین دخترا!مراقب تغذیتون باشین(آب زیاد و کافئین کم)و از استرس دوری کنین. و تک تک ادمایی که تو روزای سخت درکتون نمیکنن رو شیفت دیلیت کنین.و یادتون نره،پریودی چیز بدی نیست.این عظمت دختر بودن و لازمه مادرشدنه.

تو اون دوره سخت و همه قبلیا...هر بار تو اولین نفری بودی که پیامش میدادم:هوی من پریود شدم!..بهم زنگ میزدی و نزدیک یه ساعت منو میخندوندی...میدونم از دستم ناراحتی!و ازت معذرت میخوام.تو یه پسر مهربونی که دقیقا تو اوج بداخلاقیام منو تحمل میکنه. خودت همیشه میگی:کسی جز من نمیتونه تورو تحمل کنه!(مرسی که منو گردن میگیری رفیق و مرسی که اینقدر پیشت راحتم )=✈ÆÎŔ ßĻÕĞ✈

Notes ۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۲، ۰۹:۱۵ ب.ظ
  • ۲۰۶ : views
  • ۱۰ : Comments

صحبت های مدیر کافه پس از افتتاح مجدد

روزها و ماه های سختی گذشتن .... و البته به این معنا نیست که دوران سخت تموم شده

باریستای کافه فقط تصمیم گرفت باورشو تغییر بده

کاری به قبل ندارم اما الان فقط دوتا چیز رو میدونم

اول اینکه درد برای انگیزه داشتن نیازه 

و دوم اینکه جای هر درد با دردی بزگتر تسکین پیدا میکنه

و این تنها پارادوکسیه که با قبول کردنش روحمو از متلاشی شدن نجات دادم. اینبار نتونستم باز لبخند بزنم و بگم درست میشه.دقیقا مثل اونجایی که هالزی میگه

I've been trying all my life

To separate the time

In between the having it all and giving it up

فقط تونستم ادامه بدم..همین!

قرار نیست دیگه..هیچوقت...حالم مثل قبل خوب باشه

چون احساس میکنم 'خوب' برام متفاوت تر شده.

از آدما متنفر شدم!و با شیطان های توی سرم آشنا تر...

شرایط بغرنج‌تر شد وقتی که دست دوستی باهاشون دادم و اینبار تاریکی هام دستمو گرفتن...اونا بد نیستن!

فقط بخشی از منن که بی استفاده بودن..اونا ترسناک نیستن،بیش از تصور من میتونن بهم قدرت جنگیدن بدن..

و من به هر دو نیمه ام برای ادامه دادن نیاز دارم.

.

سلام‌. کافه بازگشایی شد!بله!و بالاخره با تم جدید!

به کافه جدیدم خوش اومدید

قراره لیستی به اسم مشتری های VIP داشته باشیم

ادرس وب،تغییر کرد،از ارائه سرویس به یک سری از مشتری های قدیمی، خسته شدم و کنارشون گذاشتم!:)

بیاین فکر کنیم یه طلسم برای مخفی شدنه..

فقط بعضیا از وجود کافه خبر دارن!

چون دیگه نیازی ندارم تا دیده بشم.

Notes ۱۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ
  • ۷۷ : views
  • ۰ : Comments

ملاقاتی بین رمان های کلاسیک

تصمیم داشتم یه کتاب از قفسه کلاسیک های فرانسوی بردارم،چند ساعتی توی کتابخونه بمونم و از عاشقانه های قرن بیست لذت ببرم.

وقتی که از دومین لاین رد شدم، چشمم به دختری افتاد که پای قفسه مورد علاقه من ایستاده بود.به نظرم آشنا اومد.وقتی به سمتم برگشت، آدمی جلوی من بود که چهارسال از اخرین دیدارمون میگذشت.تو اولین جمله گفت:وای چه قدر تغییر کردی! و من تو ذهنم به این فکر میکردم که تو ذره ای متفاوت تر از گذشته نیستی.کاش آدما توی دیدار اولشون بعد از چند سال به جای اینکه بگن: رفتی که رفتی.. با لبخند میپرسیدن این مدت که ندیدمت چطور بودی؟چیکار‌میکردی؟

اون دختر، یکی از دوست های صمیمی و بخش جدانشدنی از من بود که روزی تصمیم به ترکشون گرفتم.دنبال اثر های کلاسیک و عرفانی بود.درهر صورت الان رشته اش فلسفه است و خب من میدونم که چه قدر بهش میاد!با هم حرف زدیم، گفتیم، تعریف کردیم اما تعجبی که اون لحظات توی چشم هاش بود،برای من دوست داشتنی بود. و متوجه این موضوع شدم که بَنی ای که اونا میشناختن، آینده ای که برای اون متصور بودن و دوستی که یه روزی داشتن، الان اصلا شبیه اون روز هاش نیست.

بنی اون روزها یاد گرفته بود که باید چه چیزهایی رو دوست داشته باشه، اما الان میدونه روحش از انجام چه کارهایی سرمست تره. اون روزا از موهاش متنفر بود و الان امکان نداره اونو با فرفری هایی که توی صورتش ریختن نبینی.بنی این روزا یه بالرینه که عاشق موسیقی کلاسیک فرانسه است.بنی این روزا،تلاقی ای از آبی و بنفشه درحالی که اون روزها حتی نمیدونست آسمونی که واسه بقیه آبیه‌واسه اون چه رنگیه.فکر کنم تنها چیزی که عوض نشده، علاقه شدید من به فوتبال و تیم موردعلاقمه...

من روزی با این دلیل که باید پیشرفت کنم خودم رو قانع کردم تا از آدمی که پیوند روحی باهاش داشتم، دست بکشم.از اون روز آدم خطرناکی شدم.چون توانایی از دست دادنو پیدا کردم. از دست دادم، تا به دست بیارم. اما نفهمیدم که با این کار دست به خرید سالها دلتنگی میزنم:) شاید اگر شخصیت و منطق کنونیم رو داشتم هیچوقت ازش دست نمیکشیدم.شاید با حرف زدن همه مشکلات رو حل میکردم.

به خاطر همینه که میز شماره ۸ کافه فقط یه صندلی داره.به خاطر همینه که من تنها باریستا این کافه ام.اگه اون بود، یه نفر دیگه هم اینجا پیشبند سفید داشت و میز شماره ۸ دوتا صندلی.میدونین چرا دومین صندلی میز ۸ رو برداشتم؟ برای اینکه تا آخر عمرم جای خالی نبودنش توی چشم باشه.تا یادم بیاد جوری پا به پاش دیوونگی کردم و از سرخوشی خندیدم، که قلم تقدیر بهمون حسادت کرد. اما مگه ما به دنیا نیومدیم تا قلم تقدیر رو تو سرش خورد کنیم و داستان خودمون رو بنویسیم؟

اما الان چهارسال میگذره،چهارسال از اخرین باری که دیدمش،که لبخند زد بهم و ازم پرسید:دلت واسم تنگ نشده؟ از اخرین باری که تونستم بغلش کنم و با گریه قهقهه بزنم،میگذره.و من آدمی ام که به شدت معتقد بر تفاوت انسان هاست،به این که رابطه با هر کدومشون مزه خاصی داره.اما اون،اون لعنتی تلخ بود در عین شیرینیش.شیرین بود با همه تلخیش..اون مثل اسپرسو های دونیم بعدازظهرم بود.

و حقیقت اینه که، ما دیگه برای هم نیستیم!هیچ سهمی از هم نداریم.و این انتخاب من بوده...!حتی الان اینقدر ادم جاه‌طلبی ام که با وجود همه دلتنگی هام معتقدم تحمل درد نبودنش بهتر از شیرینی بودنشه.به خاطر همین میگم که ...خطرناک شدم!

دست کتابدار موردعلاقم رو گرفتم و بردمش بین قفسه های کلاسیک...بهش گفتم برای کسی که با دزیره شروع کرده و میخواد تو عاشقانه های فرانسوی غرق بشه، چی داری؟ و مادام بوواری شد سهم من از اتفاقات امروز.

Notes ۰
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۱۹ ق.ظ
  • ۱۵۹ : views
  • ۷ : Comments

ژامه وو

نیم ساعت تا آخرین امتحان ترم دوم مونده..

به همین زودی، جوری گذشت که نمیتونم درباره خوب یا بد بودنش 

قضاوت کنم.

تجربه های متفاوت، آدما رو جذاب تر از گذشته میکنن

اما‌ امروز صبح، وقتی داشتم به ادل گوش میدادم

به سالن خالی دانشکده نگاه میکردم و یه جمله تو سرم بود

(آدم هایی قبل از من اینجا بودن و بعد از من هم خواهند بود.)

امروز واقعا روز سختیه...!

چون فهمیدم به نقطه ای نسبت به یک سری آدما رسیدم

که بعد از سال ها قراره باز به خودم بگم:

دلتنگی مزخرفه..:)

و من از ژامه‌ وو ای که نسبت به این حس دارم، عجیب میترسم

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۹ ق.ظ
  • ۱۵۶ : views
  • ۱ : Comments

Known flower

گلی ک از دل یخ بیرون میاد خیلی سختی کشیده

پس یه رنگ خاص نیست

اگه من باشم میگم هر گلبرگش یه رنگی میشه

بستگی داره آدما کدوم رنگشو ببینن :)

-Solace-

+سولیس از مشتری های وی ای پی کافه ست که مثل اسمش،

باعث آرامشِ تک تک گل های ادریسی و ویولته.

Notes ۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۴۹ ب.ظ
  • ۱۶۵ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

Unknown flower

وقتی آبیِ گل های ادریسی توی باغ تیره تر می‌شه

وقتی ویولت ها بنفش نیستن

جایی که خون توی رگ هام منجمد شده

و من نمیدونم گلی که از دل یخ شکوفه کنه

قراره چه رنگی باشه

گلی که از مرگ کام گرفته و با زندگی رقصیده

با اشک خندیده و با ترس گریه کرده

گلی که زانو زده و خون ریخته

خودش هم نمیدونه چه رنگی باید داشته باشه!

-Barana-

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۲۰ ب.ظ
  • ۲۵۳ : views
  • ۷ : Comments
  • : Categories

700امین روز

+باز برای کافه شکر خریدم.

+امتحان های پایان ترم رو دادم و اینگونه شد که ترم اول دانشگاه نیز به پایان رسیـد.چیزی که نمیخواستم هیچوقت تجربش کنم اما جدیدا نمیدونم اسمش رو اجبار بذارم یا نیمچه علاقه،درنهایت راحت تر میتونم تحمل کنم!یکی بهم گفت جوری از این فرصت استفاده کن که به دردِ تــو بخوره،جوری که هیچکس مثل تــو ازش استفاده نمیکنه.و این کمی نظرمو تغییر داد...

+تلخ-سرد رو تونستم تبدیل کنم به تلخ-گرم.دچار آشفتگی ذهنی شده بودم و هنوز کمی.کاملا میتونم این پراکندگی افکار و اهدافمو حس کنم و سریعا دربارش اقدام کردم وباز قراره پیش اون مشاور خوبی برم که چند روز پیش راهنماییم کرد که احساساتم و سردرگمی هام به خاطر مسیر اشتباه نیست.-با اینکه خودم میدونستم،ولی باعث شد نفس راحت تری بکشم.

+چه قدر الان که به آخرای 18 نزدیک میشم همه چیز واسم گنگه.یکم نامفهومه!و عاجز از توضیح این حسم که فکر میکنم هر چیزی که تا قبل از این بوده،دیگه کافـی نیست.نه برای منه الان!

+روزالده اثر هرمان هسـه رو تموم کردم.قصد اسپویل ندارم.اما عجیب در این برهه احساس خوبی بهم داد.حسی مثل اینکه:به موقع دارم میخونمت!شاید نقاش داستانو نه کاملا،اما میتونستم احساساتشو لمس کنم.چون الان در اون شرایطم؟

+برنامه دارم برای اسفند،دزیـره ـیِ آنه ماری سلینکو رو شروع کنم..توی آخرین پست اینستاگرامم یه چیزایی نوشتم!و خوشحالم که فقط خودم معنیشو میفهمیدم.ناپلئـون مَــن!

+700 روزه شد وبم!نمیدونم چرا،ولی به نظرم روز جذابی اومد.:)

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۸ ب.ظ
  • ۲۲۲ : views
  • ۱۳ : Comments
  • : Categories

تلخ-سرد

یه جایی بین همه ی سر و صداهای دورم، بین خوشحال بودن و ناراحت بودن سردرگمم.

پیش اومده جایی باشید که نمیخواستید باشید؟

ولی آدم های جدیدی رو پیدا کنید که دوستشون دارید؟

بودن توی نقطه ای از زندگی که ندونی جایی که ایستادی درسته یا نه،طاقت فرساست.

درسته هیچ نوری نیست...ولی من میتونم روشنایی خودم باشم.و شاید این نقطه ایه که باعث شه...

شاید این جمله رو بعدا بتونم کامل کنم.!

احمقانست!اما میخوام اجازه بدم زمان بگذره و شاید نور من مسیر رو روشن تر کنه.

قهوه های این روزا حسابی تلخن.شکرای کافه ته کشیده^^

Notes ۱۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۱۴ دی ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ب.ظ
  • ۷۴ : views
  • ۰ : Comments

تولدت مبارک آریزوعانا

امروز تولد یکی از مشتری های وی آی پی کافه است.

کسی که هر چه قدر بخوام میتونم باهاش دیوونگی کنم و فارغ از همه قوانین و محدودیت ها افکارمو بهش بگم. سالهای زیادی گذشته اما اون هنوز همون دختر شادیه که تو وب قبلیم باهاش آشنا شدم.دختری که میتونم ندیده شرط ببندم چشم هاش مثل 2سال پیش یا 4سال پیش و حتی قبل تر،هنوز میدرخشه.مهم نیست چه قدر دور اما هیچ فاصله مکانی و زمانی نتونسته تو این مدت طولانی گرد و خاکی روی میز دوستی ما بشونه.وقتی یه نفرو خیلی دوست داشته باشم، اسمیو واسش انتخاب میکنم که فقط من بتونم با اون اسم مخاطب قرارش بدم. درسته که به ما دوتا نمیاد این حرفارو به هم بزنیم..

اما خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی دوست دارم.

تولدت مبارک آریزوعانا.

تو تا ابد رفیق گوساله موردعلاقمی.

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۳۸ ق.ظ
  • ۸۲۳ : views
  • ۵۵ : Comments

من اینجام!

سلااااااام! چطووورین؟
من برگشتم.*-*
اعتراف میکنم دلم خیلی خیلی واسه تک تک تون تنگ شده. بیاین حسابی پچلونمتوون .
حتی دلم واسه قلب 💙💜 گذاشتن هم تنگ شده.
این چه دوری لعنتی بود که تحمل کردم؟:/عاح گاد..
من بارانام..یادتونه؟ D:

 

Notes ۵۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۱۲ ب.ظ
  • ۲۴۳ : views
  • ۴ : Comments

افکار و تصمیمات ۵ صبحی

این اواخر حس زندگی نکردنِ شدید گرفته منو.شایدم از مرض دائما خوب نشون دادن شرایط خسته شدم.تهش ب اول سال تا همین امروز که نگاه میکنم،خیلی کارا کردم.واقعا خیلییی!اونقدر ک مطمئنم بعضیا میمیرن ولی نمیکنن.

با این حال مثل ...از خودم طلبکارم!ولی میدونم که حداقل:
۱# بار تو کل ۱۷ سال عمرم مثل اون آدم رویاییِ توی مغزم رفتار کردم. شجاع،مطمئن ومقتدر کسی که محکم قدماشو برمیداره.
#بلاخره قدم برداشتم!بالاخره عمل کردم!حتی کوچیک و این جذاب ترین بخش ماجراست بعد از ماه ها نان استاپ یاد گرفتن و یاد گرفتن...
# شخصیت من و باور های من به حدی سرعت پیشرفت و رشدشون زیاد شده که حتی قابل مقایسه با ادم اول آذر یا اول پاییز نیستم چه رسد به اول سال
#دارم مهارت یاد می گیرم.عرضه کردنشو یاد میگیرم و بیشتر براش وقت میذارم به همین راحتی

#انضباط شخصی!خیلی بیشترش کردم
# مربیم حسابی به خاطر روند رو به رشدم تحسینم کرد و یک سال تلاش ب زیبایی خودشو نشون داد.زیاد ورزش کردم،کیلومتر ها دویدم و روی ماهیچه های چهار سر ک مورد علاقه ترین بخش بدن واسمه و به نظرم حتی از سیکس پک هم مهم تر و زیباتره،خیلی زیاد کار کردم.جدیدا حرکت های روزای اول سال هیچ تاثیری روم ندارن..در حد قلقلک.ب خودم میگم فکرشو میکردی به همچین لولی از استقامت و انعطاف برسی؟
# انقلااااب!درسته.انقلات توی روابطم.ارزوشوداشتم ولی الان واقعا دارمش.آدم باید با دوستاش پیشرفت کنه ن؟خوشحالم که بهترین دوستم همراهمه.خوشحالم که حداقل دارم تلاش میکنم خودمو به خانوادم ثابت کنم که دیگه ادم قبل نیستم.که این یه فصل جدیده برام و باید حتی اونارو متقاعد کنم که میتونمم!
# کلی روی موضوعات مختلف و زبان های دیگه و هر چی که نیازم بودتا گرون تر باشم،کار کردم

و خیلی چیزا....واقعا خیلی چیزا.نمیدونم کدوماتون از اول ۱۴۰۰ با من اشنا شدین.اون تایم یه سری هدف سالانه گذاشتم
باید الان به خودم تبریک بگم که تا اخر آذر...
آره!بنی تو ۷۰ درصدشو اچیو کردی!واقعا بهش رسیدی!کل دنیا دست ب دست هم دادن ک تا اخر اذر همه چیز جفت و جور شه و شد!مگه میشه بخوای و به تو داده نشه؟اینقدر خوش شانس هستم که دنبال یه موضوع برم و حتی انتظارم هم خیلی طولانی نمیشه.سریعا از یه طریقی بهش میرسم یا پیداش میکنم.
اما..اما...اما خیلی خفن تر از اینم میتونستم باشم!ولی نیستم.پس..میتونستم در حد مرگ تلاش کنم اما نکردم.و این تنها استراتژی ۳ ماه پیش رومه
که  وحشتناک بخوام ، تلاش کنم و تا ته ۱۴۰۰ خیلی بالاتر از هدفامو بزنم.میدونم این شدنیه چون دارم درباره خودم حرف میزنم.این ۳ ماه رفتم که عقب افتاده هارو جبران کن و کردم. میدونم بنی دقیقا چه قدر نامحدوده پس براش کاری نداره که یه انقلاب زمستونی کنه.براش کاری نداره که تک تک رویاهای منو بکنه تجربه های امروز و فرداش
خب!باید برنامه های این انقلابو بچینم
اون وقت شاید آخر سال کمتر به خودم غر زدم.اول با عقب آوردن ساعت آلارم بیدار باشم باید شروع کنم.نیم ساعت هم نیم ساعته.

_این متن
*۵:۳۰صبح*

نوشته شده.

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۷:۲۵ ق.ظ
  • ۳۰۴ : views
  • ۴۳ : Comments

کامبک دو روزه

 ۲۴اُمین صبح آذریتون بخیر^^

بیشتر از ۳ ماه شده.نه؟دلم واستون خیلی تنگ شده و دروغه که نگم کلی یادتون می افتادم،لبخند میزدم و ارزو میکردم زندگیتون پر از اتفاقای قشنگ باشه.

پاییز خوش میگذره؟برای یه زمستون فوق العاده آماده کردید خودتونو؟امیدوارم همینطور باشه.

اومدم یه سری بزنم این آخر هفته.حال خیلیاتونو بپرسم و از الان یلدای پیش رو، روبهتون تبریک بگم.

 خب دیگه همینجا حرفامو تموم میکنم و یادآور میشم که اومدم یه بغل گرم مهمونتون کنم.

 

Notes ۴۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۲۰ ق.ظ
  • ۵۳۸ : views
  • ۳۶ : Comments

تا فروردینِ ۱۴۰۱

سلاااااااااام.حالتون چطوره؟عا خب خداحافظی واقعا کار سختیه...

توی ۷ماهی که دارم باید جبران کم کاری های پنج ماه قبلو بکنم.اگه اخر سال نشه اون چیزی که میخواستم حتی نمیخوام خودمو ببخشم!صو..

تا تعطیلات فروردین خیلی خیلی دلم براتون تنگ میشه،خیییلیییی.اشنا شدن با تک تک شماها عالی بود!..این فاصله ای که داره میافته واسه فعالیتم اصلا چیزی نیست که دلم بخوادش ولی گاهی اجبار وجود داره.
تا اون تایم میشه یک سال که یه بیانی ام.و به بودن با تک تکتون افتخار میکنم:)
این هفت ماه نیستم که ازم بپرسین چطورم.ولی بدونین جوابم اون همیشگیه و تو هر شرایطی سخت تلاش میکنم که بگم عالیم!
لطفا مواظب خودتون و قلبای قشنگتون و سلامتیتون باشین و حساااابی کیف کنین و خوش بگذرونین.

 

پ.ن: لطفا اگه وب جدیدی میزنین آدرسشو یادتون باشه بهم بدین که وقتی اومدم با کلی وب حذف شده روبه رو نشم.و لطفا یهو نرید..!باشه؟
پ.ن۲:واتساپ حضور دارم.باید داشته باشم اصن:/صو دلتون خواست بگین شمارمو بدم.یا بیشتر دلتون خواست خودتون شماره بدین:~
پ.ن۳:ای دی تلگرام هم توی منو هست

پ.ن۴:از یاداوری اینکه دلم اندازه قلب مورچه براتون تنگ میشه نمیخوام دست بردارم..^^

صو لاو همتووووون💜💙

Notes ۳۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۳۳ ق.ظ
  • ۶۹۱ : views
  • ۵۷ : Comments

جغد ها..

تا این حد همه خوابن الان؟

چرا من حس ترس بهم دست داده؟

**الان ۴ونیمه..این یکیو فک نکنم بیدار باشین:/قبلی طرفای ۲بود

Notes ۵۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۲۸ ب.ظ
  • ۵۶۳ : views
  • ۳۲ : Comments
  • : Categories

اسطوره،افتخار،الکاپیتانـو،نابغه و لیونل مسـی!

 

"از روز اول تا آخر همه چیز رو برای این باشگاه گذاشتم

من از 13 سالگی اینجا هستم و حالا بعد از 20 سال من و خانوادم باید اینجا رو ترک کنیم.

وظیفه من اینه که واقعیت رو بگم. ما در طول این سالها لحظات خوبی در کنار هم داشتیم"

لیونل مـسـی

 اینشکلی خداحافظی کردن خیلی کار سختی بود کینگ!و دیدن اشک های تو سخت تر.من همیشه به این که توی زمانی زندگی میکنم که فوتبال بازی کردن تورو تماشا کنم،افتخار میکنم.

کینگ مسی عزیزم،این همه خاطره و افتخار و رکورد و جام بی شک هدیه ی تو به بارسلونا و هدیه ی بارسلونا به تو بود.تک تک روزهایی که بازی هاتو دیدم رو به خاطر میسپارم.چون دلم میخواد باز با پیرهن بارسا تورو ببینم.هر جا که بری من بازم به داشتن کینگی مثل تو،قهرمانی مثل تو و نابغه ی آرژانتی ای مثل تو افتخار میکنم.

این تلخ ترین خداحافظی ممکن بود!!!هیچکس انتظار نداشت..

دلم واسه دیدنت تو کیت آبی اناریا تنگ میشه اسطوره.باورت میشه الان که از بارسا رفتی این اوضاع منه..اصلا نمیخوام به خداحافظیت از فوتبال فکر کنم..یعنی اون روز روزیه که بگم دیگه نمیتونم!

به قول پیکه:بعد از مسی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه،نه نوکمپ،نه شهر بارسلون و نه خودمون..

هر جا که باشی بازم به کنارت بودن ادامه میدم کینگ!چه توی کاتالونیا چه قلب پاریس و یا بین آبیایِ لنـدن.

 

اینقدر اوضاع من تو این دوروز اسفناک شده که واقعا نمیدونم رفتن مسی رو هضم کنم یا از دست دادن جام حذفیو یا پنالتی زنای قهار تیممو؟؟؟همییییینقدر داغونم!همینقددددر افتضاح و عصبی و افسررررده وناااااراحتتتت!!!!اسم نقل و انتقالات میاد دوباره سیستم عصبی من متوجه میشه روزای پر دردیو در پیش دارم..!قراره زیاد گریه کنم و باید اماده باشم..

+به چه حقی باتر باید چهارم باشه تو هات صد؟یعنی چی؟تا قبلش شب تا صبح استریم میزدم..الان صبح تا شب و شب تا صبح استریم میزنم.بای!

Notes ۳۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۶ ب.ظ
  • ۴۱۳ : views
  • ۲۳ : Comments
  • : Categories

کودوم،اون یکیو میسازه؟

رویاها مارو میسازن؟

یا ما رویاهارو میسازیم؟

 

Notes ۲۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana

عادت های آخـر هفته+موضوع مهم!

در باب عادت های آخر هفته
نامه هایی به من


 

سلام!چطوری؟
امروز از اون جمعه های گرم تابستونیه.همونقدر گرم،همونقدر دوست داشتنی.احساسات این روز هام در دامنه های خوبی نوسان میکنن.نه که همه چیز مطلوب باشه.اما یک ماهی هست که به هیچ ناامیدی اجازه ندادم بیشتر از من تلاش کنه.یکم یکم پیش رفتن واقعا پوست آدمو میکنه.
وقتی کوچیک تر بودیو یادته؟خیلی از لحظاتو!
بزرگ تر که شدی چی؟خیلی بیشتر ازشو!
میبینی چه زود گذشت؟حس نمیکنم زود بوده.الان اندازه همه این ۱۷ سال و نیم تجربه و خاطره دارم. ولی زندگی عادی رو کنار گذاشتم.پس عملا ۲ونیم!دو ونیم سال گذشته اندازه همه ۱۵تای قبلیش فوق العاده بوده.
چجوری میگذره جدا شدن از فلسفه ها؟ناراحت کنندست که منطقه امن ذهنشون رو خدا میدونن.من به خودم شک ندارم.حالم بهتره پس قطعا مسیر درسته.
به همه آدم هایی که بودن فک میکنم ،رخدادها و همه چیز، منقدم به قدم شدم،این!اگه اون دقیقه های خاص نبودن؛بازم میخواستی معمولی زندگی کنی.!!!!معمولی بمیری و تفاوت خلق نکنی.
حالا که به آسمون نگاه میکنم،چشمامو میبندم،این لحظه،این شات،برای همیشه تو قلبم ذخیره میشه.حالا چه راحت تر با کوچک ترین چیز ها حس خوشبختی دارم.سراب رویاها توانایی غرق کردن هر کسیو داره،بیا خوشحال باشیم که غرق نشدیم.
یادته خیلی با هم تکرار میکنیم،که عزیز دلشی؟بیا تا آخر عزیز دلش و مهمون وی آی پی این دنیاش بمونیم.سخت نیست،فقط هر رو یک قدم برای بهتر شدن.یادت باشه با عشق رفتار کنی،حتی وقتی هر چی میخوان میگن.تو هر شب به آرزو های قشنگت ادامه بده و شک نکن کسی تو گوشه ای از دنیا هست که مثل تو برای همه آرزوی خوب داشته باشه.یکی از همه،تویی.
آخرش همه جاده ها  از تو شروع میشن.ابتدایی!.وقتی چیزی نبود.تو انتهایی وقتی نقطه همه چیز گذاشته میشه.و تویی!من خودمو از تو جدا و تورو از خودم دور نمیبینم.هممون یکی هستیم.با هم یا کنار هم.اینکه اینقدر میتونم تو باشم و ما باشیم و مَن،برام عجیب و خوشاینده.من،تو،ما همه یک روحیم.
حالا بیا دوباره به آسمون نگاه کن...
فقط آبی میبینم،قدرت پایان ناپذیر درونی که منم.چشمامو میبندم..و باز ازش تشکر میکنم که من رو،من کرد.
نور من باش،من خودمو گم میکنم.تو اولین دوست من بودی و بعد منو با خودم دوست کردی.این نعمت بزرگی از طرف تو به من بود.


۸/مرداد/۱۴۰۰


مهم:این یه فری استایله.ممکنه جمله به خودم گفته شه.یا توسط خودم.به خاطر همین ضمیرها تغییر ناگهانی دارن.اون چیزی که توی دفترم مینویسم رو بدون تغییر تایپ میکنم.این یه جور هم صحبتی با خودمه وعادت هر جمعه ی منه.

سخنی با شما
 گایز..به خاطر برنامه هام مجبورم کم تر سراغ گوشی و وبلاگ بیام،نمیتونم هر هفته چند تا پست بذارم.تعامل پا برجاست البته*مجبور شدم بین محتوا و تعامل یکیو انتخاب کنم که انتخابم تعامل بود*
وات..حتما از ۹ شب میتونم سر بزنم.پس خواستین شمارمو بگیرین.

اسم کنکوری روم هست ولی دلیلم این نیست.ترافیک برنامه دارم و خوشبختانه کسی نیست که منو درک کنه.خیلی این میزان آنپاپیولر شدنِ ناگهانی جذابه!وضعیتم قابل توصیف نیست وقتی بالاخره حرفامو زدم.قبلا بهم گفته بود این اتفاقا میافته و قراره هر روز چه چرت و پرت هاییو بشنوم.وقتی نمیخوای درس بخونی از همه آپشنای و خدمات اضافه محروم میشی.وقتی راه متفاوتیو انتخاب کنی همشون ازت متنفر میشننن!!!!حتی اگه میشد منو خفه میکردن.اینجوریه اوضاع.لبخند آخر مال منه البته!

ممکنه مجبور به کمرنگ تر شدن بشم.تازه از دست پستای طویلم راحت میشین.ولی به وباتون حتما سر میزنم و جای خاصی نمیرم**

Notes ۸
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۱۶ ب.ظ
  • ۲۹۶ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

آلو ترین آیلینِ دنیـا

یه همچین روزی

سه سال پیش،میهن بلاگ

من با کسی آشنـا شـدم

که آلو قشنگ ترین اسم واسه صدا زدنشـه

 

Notes ۰
این مطلب قابلیت کامنت گذاری ندارد
Barana
Barana
  • پست شده در - چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۰ ب.ظ
  • ۵۹۷ : views
  • ۶۶ : Comments
  • : Categories

عیدتون مبارک💙و میخوام عیدی بدم^^

سلاااااااااااااام!چطورین؟

عیدتون هپـی💙

میخوام عیدی بدم بهتون اما خودتون بگید چی باشه،چرا که اینجانب واقعا نظر خاصی نداره🍉😍

لطفا قابل انجام هم باشه چون دوست دارم حتما عملیش کنم

سو،آدم به این کولی تاحالا دیده بود که بذاره عیدیتونو خودتون انتخاب کنین؟😎

 

Notes ۶۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۷ ب.ظ
  • ۴۵۲ : views
  • ۲۶ : Comments
  • : Categories

love myself

هی مَـــــــن!
به اندازه همه ی طلوع هایی که از تاریک ترین نقطه تا روشن شدن شهر تماشا کردم
اندازه تک تک اسپرسو های دو ونیم بعد از ظهر
به قشنگیِ خواجو و ساعت ها لب آب نشستن
مثل گرمای آفتاب تو تابستون و خاص بودن غروب خورشید از بین ابر ها
همینقدر صادقانه؛ اعتراف میکنم که...

دوستت دارم!


حال خوبی در میان زیبایی های تابستان
۲۸تیر ۱۴۰۰
خواجو
و زاینده رودی که،نفس میکشد.^^

 

 

**من برگشتـــم!!!**

چطــــوررررررررین؟سووو مییییس همتــون😍😋

حقیقت و خواسته هامو گفتم اونم وقتی ک تو مدرسه ب جهت توبیخ شدن رفته بودم و چشم تو چشم مدیرمون بودم^^

حالا دارم یه نفس راحت میکشم...البته همه چیز سخت تر شده.خیلی بیشتر!

اما اشکالی نداره..من ناشنوا تر از این حرفام ک حرفای احمقانشونو بشنوم^^

Notes ۲۶
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ بعدی