- پست شده در - شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۵ ب.ظ
- ۷۷ : views
- ۰ : Comments
ملاقاتی بین رمان های کلاسیک
تصمیم داشتم یه کتاب از قفسه کلاسیک های فرانسوی بردارم،چند ساعتی توی کتابخونه بمونم و از عاشقانه های قرن بیست لذت ببرم.
وقتی که از دومین لاین رد شدم، چشمم به دختری افتاد که پای قفسه مورد علاقه من ایستاده بود.به نظرم آشنا اومد.وقتی به سمتم برگشت، آدمی جلوی من بود که چهارسال از اخرین دیدارمون میگذشت.تو اولین جمله گفت:وای چه قدر تغییر کردی! و من تو ذهنم به این فکر میکردم که تو ذره ای متفاوت تر از گذشته نیستی.کاش آدما توی دیدار اولشون بعد از چند سال به جای اینکه بگن: رفتی که رفتی.. با لبخند میپرسیدن این مدت که ندیدمت چطور بودی؟چیکارمیکردی؟
اون دختر، یکی از دوست های صمیمی و بخش جدانشدنی از من بود که روزی تصمیم به ترکشون گرفتم.دنبال اثر های کلاسیک و عرفانی بود.درهر صورت الان رشته اش فلسفه است و خب من میدونم که چه قدر بهش میاد!با هم حرف زدیم، گفتیم، تعریف کردیم اما تعجبی که اون لحظات توی چشم هاش بود،برای من دوست داشتنی بود. و متوجه این موضوع شدم که بَنی ای که اونا میشناختن، آینده ای که برای اون متصور بودن و دوستی که یه روزی داشتن، الان اصلا شبیه اون روز هاش نیست.
بنی اون روزها یاد گرفته بود که باید چه چیزهایی رو دوست داشته باشه، اما الان میدونه روحش از انجام چه کارهایی سرمست تره. اون روزا از موهاش متنفر بود و الان امکان نداره اونو با فرفری هایی که توی صورتش ریختن نبینی.بنی این روزا یه بالرینه که عاشق موسیقی کلاسیک فرانسه است.بنی این روزا،تلاقی ای از آبی و بنفشه درحالی که اون روزها حتی نمیدونست آسمونی که واسه بقیه آبیهواسه اون چه رنگیه.فکر کنم تنها چیزی که عوض نشده، علاقه شدید من به فوتبال و تیم موردعلاقمه...
من روزی با این دلیل که باید پیشرفت کنم خودم رو قانع کردم تا از آدمی که پیوند روحی باهاش داشتم، دست بکشم.از اون روز آدم خطرناکی شدم.چون توانایی از دست دادنو پیدا کردم. از دست دادم، تا به دست بیارم. اما نفهمیدم که با این کار دست به خرید سالها دلتنگی میزنم:) شاید اگر شخصیت و منطق کنونیم رو داشتم هیچوقت ازش دست نمیکشیدم.شاید با حرف زدن همه مشکلات رو حل میکردم.
به خاطر همینه که میز شماره ۸ کافه فقط یه صندلی داره.به خاطر همینه که من تنها باریستا این کافه ام.اگه اون بود، یه نفر دیگه هم اینجا پیشبند سفید داشت و میز شماره ۸ دوتا صندلی.میدونین چرا دومین صندلی میز ۸ رو برداشتم؟ برای اینکه تا آخر عمرم جای خالی نبودنش توی چشم باشه.تا یادم بیاد جوری پا به پاش دیوونگی کردم و از سرخوشی خندیدم، که قلم تقدیر بهمون حسادت کرد. اما مگه ما به دنیا نیومدیم تا قلم تقدیر رو تو سرش خورد کنیم و داستان خودمون رو بنویسیم؟
اما الان چهارسال میگذره،چهارسال از اخرین باری که دیدمش،که لبخند زد بهم و ازم پرسید:دلت واسم تنگ نشده؟ از اخرین باری که تونستم بغلش کنم و با گریه قهقهه بزنم،میگذره.و من آدمی ام که به شدت معتقد بر تفاوت انسان هاست،به این که رابطه با هر کدومشون مزه خاصی داره.اما اون،اون لعنتی تلخ بود در عین شیرینیش.شیرین بود با همه تلخیش..اون مثل اسپرسو های دونیم بعدازظهرم بود.
و حقیقت اینه که، ما دیگه برای هم نیستیم!هیچ سهمی از هم نداریم.و این انتخاب من بوده...!حتی الان اینقدر ادم جاهطلبی ام که با وجود همه دلتنگی هام معتقدم تحمل درد نبودنش بهتر از شیرینی بودنشه.به خاطر همین میگم که ...خطرناک شدم!
دست کتابدار موردعلاقم رو گرفتم و بردمش بین قفسه های کلاسیک...بهش گفتم برای کسی که با دزیره شروع کرده و میخواد تو عاشقانه های فرانسوی غرق بشه، چی داری؟ و مادام بوواری شد سهم من از اتفاقات امروز.