درباره مدیر کافه ارتباط با مدیر دنج ترین میز کافه Follow BTANIS CAFE مشتری‌های VIP
BTANIS CAFÉ
BTANIS CAFÉ
somewhere between the consciousness and the unconsciousness
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
  • ۳۸۱ : views
  • ۲۱ : Comments
  • : Categories

آخرین یک مـاه،کلاس اموزش رفتارِ حرفه ای

در یک ماه بعدی که باید کاملا استراحت میکردم،حتی توی مدرسه هم راه نمیرفتم و آب رو دوستام واسم میاوردن.
عصای من شده بود مایه تفریح و فایر فایر بازی کردن بچه ها.شرایطم،حتی جزو ده الویتی  که بهش فکر میکردم نبود.


ما سال بالایی بودیم.تقریبا تمام بچه های مدرسه منو میشناختن.یه وقتایی که از کلاس خسته میشدم و با کمک بچه ها میومدم تو حیاط همشون میومدن پیشم و ازم میپرسیدن:چرا عصا دستته؟پات شکسته؟منم به همشون میگفتم که اره پام شکسته.توضیح مسئله کار سختی بود.حتی به بعضی همکلاسیام اینشکلی توضیح میدادم که رباط صلیبی پای راستم آسیب دیده.

البته یه روزایی هم مثل وقتی که مجری المپیاد ورزشی مدرسه بودم برای اون دو ساعت عصامو کنار میزاشتم.اون موقع سال اوج بازدید هامون از هنرستان و دبیرستان های مختلف بود.مهم نبود با یه عصا چه قدر سخت یا اروم میشه راه رفت.من کاملا لذت میبردم!و البته دیوونه هایی که هم کلاسیم بودن،نمیذاشتن دقیقا چیزی بد بگذره.اونا حتی زحمت کول کردن منو هم میکشیدن.حتی وقتی نیاز نبود.

همه فراتر از حد تصوری که داشتم مهربون شده بودن.البته این عادیه.رویکرد رو به پایانشون و فکر اینکه شاید این یک ماهِ آخر باشه باعث میشد اونجوری باشن.من اونارو کاملا درک میکردم و بهشون حق میدادم که اونجوری باشن.

همه اون یک ماه با آرزوی سلامتی بقیه و مهربونیاشون و ترحم هاشون حتی تو کوچه و خیابون تموم شد.اما فهمیدم...من حتی اگه دم مرگ هم باشم به ترحم هیچ انسانی نیاز ندارم.مهم نیست شرایطم چه قدر سخته یا که سرطان تا چه حد پیشرفت کرده.ترحم شما کمک نمیکنه.حتی از ارزوی سلامتیشون هم متنفر بودم.اونا منظوری نداشتن اما تنفر من از این جمله:ایشالله شفا پیدا کنی. روز به روز بیشتر میشد.انسان است دیگر.

هیچوقت به ادم هایی مثل خودم نخواستم و نمیخوام که ترحم کنم.ما به ارزوی سلامتی هیچ کسی احتیاج نداریم.ما به مهربونی زیاد از حد کسی نیاز نداریم.لطفا حتی وقتی وضعمون رو به وخامته،جوری باهامون رفتار کنین که همیشه میکردین.مهربونیاتون فقط این حقیقتو پررنگ میکنه.
"تو به آخر نزدیکی!به خاطر همین باهات مهربونم"
قوی باش هم به درد کسی نمیخوره.فقط مثل قبل بهمون سلام کنید.همین که تغییری توی رفتارتون نباشه نود و نه درصد وظیفتون رو در رابطتتون در قبال همچین ادم هایی انجام دادید.ما به هیچ چیزی،جز صداقت،احتیاح نداریم.

 

امیدوارم هیچوقت تو زندگیتون کارهایی که برای یک نفر انجام دادید یا سختی هایی که براش کشیدید رودائما تکرار نکنید و اونو تو سرش نکوبید.

شرایط زندگی 10%ش دست ماست.اما نوع تفکرمون دربارش90% دیگه رو پوشش میده.

یافکرتونو درست کنین

یا هیچ کاری واسه هیچکس نکنید

حتی اگه اون کار ترحمه.

Notes ۲۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ
  • ۳۰۲ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

زندگی منتظر من نیست:نفس های تاریک تر

یکی از چهارشنبه های دی بود.قراربود شنبه بریم پیش دکتر.قبلش پیشنهاد دکتر ام آر آی رو که توی برگه نتیجه آزمایش نوشته بود تو اینترنت سرچ کردم.Osteosarcoma...وقتی که پرسیدن چی نوشته،گفتم:یه عفونته.با یه دوره آنتی بیوتیک خوب میشه.


رفتم توی اتاقم.هیچوقت و هیچوقت اون حس وخیم رو یادم نمیره.اما اولین فکری که به سرم زد این بود:
من وقت کمی دارم با کارای زیادی که باید انجام بدم.حتی به اینکه بمیرم یا هر چیزی فکر نکردم.فقط اینکه،چجوری کارامو زودتر انجام بدم؟؟؟!یه نگاه به پرچم روی دیوارم انداختم.یه نگاه به خودم.و کلی رویا که داشت تو سرم فریاد میکشیدن:مارو زیر خاک نبر!یا الان یا هرگز!

به دیوار اتاق تکیه دادم و اروم اروم روی زمین سر خوردم...من یه همچین پایانی نمیخواستم.اونم نه حداقل الان که داشتم به افق های جدیدی توی زندگیم میرسیدم.نه الان که میخواستم کلی کار انجام بدم.نه الان که خیلی همه چیز خوب بود.و قطعا اون تومور لعنتی نمیتونست چیزیو خراب کنه.کسی که من پرستشش میکنم،بزرگتر از همه تومور های بدخیمِ جهانه.و در اون لحظه،دقیقا به این حرف ایمان داشتم.

وقتی نفهمیدم کی شروع کردم به گریه کردن...فقط یه چیز گفتم و یه چیز ازش خواستم.شاید اونقدر توی اون لحظه با سلول به سلول تنم این خواهشو کردم،که نتونست ردم کنه.کسی چه میدونه...؟
بهش گفتم:فقط یه فرصت دیگه!فقط یه فرصت دیگه بهم بده.قول میدم از آفرینشم پشیمونت نکنم.قول میدم بهم افتخار کنی.اما براش نفس دوباره میخوام.میدونم خیلی تو این ۱۵سال فرصت سوزوندم ولی فقط یه فرصت بهم بده تا از اول شروع کنم.و قول میدم اونقدری که بتونم آدم بهتری بشم.تا بهم افتخار کنی...!

اون دوروز..فرار کردم..از حقیقت!بودم،اما نبودم.حس بدیه.شنبه فقط منتظر تایید دکتر بودم.من میدونستم مشکل چیه.پس وقتی جلوی دکتر نشسته بودم اول از خوندن جواب چشماش گرد شد.یک!شروع کرد به گفتن اینکه من تو این مدت یهو۱۵کیلو وزن کم کردم اما دکترا نمیتونن تشخیص بدن.ولی خوبیش اینه که میدونیم مشکل تو چیه عزیزم.دو!عزیزم لطفا نگران نباش خوب؟سه!تشخیص سرطانه.و تمام!

دکتر ارتوپد هیچ تخصصی توی این مقوله نداشت.گفت توی اصفهان فقط یه متخصص داریم که شاید ایران نباشه.پس نامه مینویسم واسه استاد خودم.اگه میتونین همین امشب باید برید تهران.

پنج صبح تهران بودیم.دکترم توی اصفهان گفت احتمالا یه عکس از کل بدن میگیرن تا ببینن تومور فقط همین یه نقطست یا نه.و بعد نمونه برداری از مغز استخوان میکنن.گفت دنبال دلیل نباشید فقط سریع باید درمان شروع بشه.هرثانیـه ممکنه دیـر بشه.اما نگران نباش.و من واقعا نبودم...فقط به این فکر میکردم که نیازی نیست کسی ب خاطرم اینقد اذیت شه.من تنهایی ام میتونستم از پسش بربیام.دوستام تو این مدت بهم زنگ میزدن.کلاسِ بدونِ من،آروم تر از حالت عادیش بود.

وقتی موفق شدیم بعد از چند روز نوبت بگیریم،دکتر جدید بهم گفت که یه مدت باید صبر کنی. تو تمام این مدت با عصا راه میرفتم.گفت نظری نداره فعلا.پس فقط با عصا راه برو.اونم در حد نیاز.حتی شده سعی کن کلا راه نری.و بــاز"نگران نباش.!"


بعد از یه هفته دوری برگشتیم اصفهان.برای یک ماه قول داده بودم که از هرگونه فعالیتی با پاهام امتناع کنم.

 

حالا رویای دوباره راه رفتن،

خیلی عمیق تر

و لذت دوباره چشیدنش

منو به ادامه دادن وامیداشت.

  چه اون روز و چه الان،مـــن به خـوش بـودن داستـانـی 

   کـه دارم مـینـویســم،   

   مـعـتـقــدم.  

 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۵ ب.ظ
  • ۳۴۳ : views
  • ۱۷ : Comments
  • : Categories

من و سرطان بدخیمِ بافتِ استخوان..:)

آبان ماه ۹۷(پایه نهم۹۸-۹۷)

یه روز مثل همه ی روز های آخر آبان ماه،ساعت دو ونیم رفتم استادیوم.این مدت گرفتگی های عضلانی زیادی رو تحمل میکردم چون بدنسازی مناسبی نداشتم اما باید تمریناتو کامل انجام میدادم.دو و میدانی!


"خانم تو،توی این ورزش به شدت استعداد داری"
"عزیزم تو حتما موفق میشی"
"قدت بلنده و فیزیکت مناسب"
و اینگونه شد که دویدن من دور مستطیل سبز آغاز شد.


دو هفته ای بود دو صحرا نوردی تمرین میکردیم.۸کیلومتر توی چهل و پنج دقیقه.سرمای اصفهان اونم توی آبان و آلودگی هوا،قطعا چیز دلچسبی نیست.توی دوساعت تمرین،بعد از نیم ساعت اول ریه هامو حس نمیکردم چون از سرما و تنفس عمیق به شدت سر میشدن.حتی حس یخزدگی دنده هام هم کنارش قرارمیگرفت.وقتی تمرینات صحرا نوردی تموم شد،یه روز دوی سرعت ۴۰۰متر تمرین میکردیم.


تقریبا ۱۰۰متر دیگه مونده بود و دیگه نتونستم ادامه بدم.همیشه دو حالت داره،یا نفست مجال ادامه نمیده،یا پاهات توانایی ادامه دادن رو ندارن.ولی تو یه حرکت ناگهانی ساق پای راستم دیگه تکون نمیخورد.روی زمین ک میذاشتمش دلم میخواست گریه کنم،اما مکان واسه این کار مناسب نبود.تقریبا اینطرف زمین بودم و به خاطر درد شدیدی که یهو توی پام پیچیده بود نتونستم طول زمین فوتبالو دور بزنم.پس از وسط زمین لنگون لنگون رفتم پیش مربیم.


دوی سرعت،یعنی ۹۰-۱۰۰درصد توانت.یعنی ضربان قلب بالا و به هیچ عنوان یه دنونده نباید بعد از دو سرعت بیاسته.نفس کم آورده بودم،پای راستمو نمیتونستم روی زمین بزارم و دقیقا اون روز چمنای زمین بلند بودن و همه چیز سخت تر میشد.تا جایی که میتونستم عمیق نفس میکشیدم اما ریه هام اکسیژن بیشتری میخواستن،سرم گیج میرفت و اون درد لعنتی نمیذاشت حتی حرف بزنم.
با زحمت عرض زمینو رد کردم.مربیم وقتی حالمو دید گفت همینجا روی چمنا بخواب،شروع کرد به برگردوندن سر انگشت هام.ساق پامو ماساژ داد ولی دردش تمومی نداشت.ده دقیقه طول کشید تا ضربان قلبم عادی شه.گفت دیگه ادامه نده.جمع کن وسایلتو!

توانایی راه رفتنِ لعنتی عادی ازم گرفته شده بود.تاحالا اینجوری پام دردنمیکرد.به زور قدم برداشتن و اوووه!خونه!ما بعد هر تمرین سر اینکه من تا دو سه ساعت آبریزش داشتم(به خاطر دویدن توی هوای سرد بود و این کاملا عادیه که سیستم ایمنی بدن به طور خودکار همچین کاریو انجام بده،تجربیاش میدونن!)همیشه دعوا داشتیم.سعی کردم دردمو پنهان کنم و سوار ماشین شدم.پدر هنوز نفهمیده بود.وقتی رسیدم خونه سعی کردم همه چیزو عادی جلوه بدم.دقیقا اون شب مهمونی داشتیم.گفتن پاتو بزار تو اب نمک،گذاشتم.ماساژ بده،دادم.ببندش،بستم.ولی شب از درد نتونستم بخوابم.

فرداش رفتیم بیمارستان.کل تشخیص دکتر اورژانس گرفتگی بود.دوتا سوزن تجویز کرد.اما دو هفته تمام این درد لعنتی تمومی نداشت.و خب امتحانش مجانیه که دو هفته کل مسافتیو ک توی خونه و هر جا طی میکنین با یه پا برید.لی لی طور!بعد دو هفته یکم بهتر شدم ولی تمام مدت با عصا اینجا و اونجا می رفتم.حتی مدرسه.دوستام خیلی تو بالا و پایین کردن پله ها کمکم میکردن و واقعا ممنونشونم.کم کم دردم کم شد اما هنوز توانایی تند راه رفتن نداشتم.یه شب به بابام گفتم  یه  قسمت  یک سانتی روی استخون ساق پای راستم هنوز برآمدست.

لازمه بگم توی کل این دو هفته کلی غرغر تحمل کردم؟و روزی نزدیک به صدبار شماتت شدم؟و بهم میگفتن که حق ورزش کردن دیگه ندارم؟علاوه بر اون بهم یادآور میشدن که همه چیز تقصیر خودمه؟و بدتر از اون زیاد بهم میگفتن،که حقمه!پس حالا که خودم موجبشم باید تحمل کنم.من یه وقتایی از درد وحشتناکی که توی پام میپیچید نفس نمیکشیدم،چون اگه قرار بود نشونش بدم مساوی بود با شماتت بیشتر.و خب...من اینو نمیخواستم.

اونم وقتی که بزرگترین آرزوم اینبود که پای راستمو بدون درد روی زمین بذارم.

به خاطر اون قسمت که هنوز برآمده بود رفتیم پیش ارتوپدی که آشنامون بود.عصا رو کنار گذاشته بودم اما کلا میلنگیدم.سرعت راه رفتنم از یه آدم عادی خیلی کم تر بود.وقتی رفتیم پیش دکتر گفت که باید عکس بگیری.هنون شب رفتیم بیمارستان و عکس گرفتیم.دکتر گفت از عکس چیز خاصی نمیتونه بفهمه.شاید عفونت استخوان گرفتم.پس واسه اینکه مطمئن شیم باید ام آر آی بگیریم.تایید کرد که هر چه زودتر،بهتر.تا پیدا کردن یه مرکز ام ار ای که از ساق پا اینکار رو انجام بده دوهفته طول کشید.و برای جوابش باید یه هفته صبر میکردیم.

توی این مدت دکتر پیگیر احوالم از اقواممون بود و ازشون پرسیده بود رفتم ام ار ای یا نه. و تاکید کرده بود باز که بهم بگن زودتر این کار رو انجام بدم.دکتر نگران بود..!!!!!

بعد از گرفتن ام ار ای منتظر جوابش موندیم.ودقیقا یادمه که چهارشنبه بود که جواب اومد.


لطفا منتظر ادامش باشید...^^