درباره مدیر کافه ارتباط با مدیر دنج ترین میز کافه Follow BTANIS CAFE مشتری‌های VIP
BTANIS CAFÉ

BTANIS CAFÉ

somewhere between the consciousness and the unconsciousness
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۳۰ ب.ظ
  • ۳۷۱ : views
  • ۲۱ : Comments
  • : Categories

آخرین یک مـاه،کلاس اموزش رفتارِ حرفه ای

در یک ماه بعدی که باید کاملا استراحت میکردم،حتی توی مدرسه هم راه نمیرفتم و آب رو دوستام واسم میاوردن.
عصای من شده بود مایه تفریح و فایر فایر بازی کردن بچه ها.شرایطم،حتی جزو ده الویتی  که بهش فکر میکردم نبود.


ما سال بالایی بودیم.تقریبا تمام بچه های مدرسه منو میشناختن.یه وقتایی که از کلاس خسته میشدم و با کمک بچه ها میومدم تو حیاط همشون میومدن پیشم و ازم میپرسیدن:چرا عصا دستته؟پات شکسته؟منم به همشون میگفتم که اره پام شکسته.توضیح مسئله کار سختی بود.حتی به بعضی همکلاسیام اینشکلی توضیح میدادم که رباط صلیبی پای راستم آسیب دیده.

البته یه روزایی هم مثل وقتی که مجری المپیاد ورزشی مدرسه بودم برای اون دو ساعت عصامو کنار میزاشتم.اون موقع سال اوج بازدید هامون از هنرستان و دبیرستان های مختلف بود.مهم نبود با یه عصا چه قدر سخت یا اروم میشه راه رفت.من کاملا لذت میبردم!و البته دیوونه هایی که هم کلاسیم بودن،نمیذاشتن دقیقا چیزی بد بگذره.اونا حتی زحمت کول کردن منو هم میکشیدن.حتی وقتی نیاز نبود.

همه فراتر از حد تصوری که داشتم مهربون شده بودن.البته این عادیه.رویکرد رو به پایانشون و فکر اینکه شاید این یک ماهِ آخر باشه باعث میشد اونجوری باشن.من اونارو کاملا درک میکردم و بهشون حق میدادم که اونجوری باشن.

همه اون یک ماه با آرزوی سلامتی بقیه و مهربونیاشون و ترحم هاشون حتی تو کوچه و خیابون تموم شد.اما فهمیدم...من حتی اگه دم مرگ هم باشم به ترحم هیچ انسانی نیاز ندارم.مهم نیست شرایطم چه قدر سخته یا که سرطان تا چه حد پیشرفت کرده.ترحم شما کمک نمیکنه.حتی از ارزوی سلامتیشون هم متنفر بودم.اونا منظوری نداشتن اما تنفر من از این جمله:ایشالله شفا پیدا کنی. روز به روز بیشتر میشد.انسان است دیگر.

هیچوقت به ادم هایی مثل خودم نخواستم و نمیخوام که ترحم کنم.ما به ارزوی سلامتی هیچ کسی احتیاج نداریم.ما به مهربونی زیاد از حد کسی نیاز نداریم.لطفا حتی وقتی وضعمون رو به وخامته،جوری باهامون رفتار کنین که همیشه میکردین.مهربونیاتون فقط این حقیقتو پررنگ میکنه.
"تو به آخر نزدیکی!به خاطر همین باهات مهربونم"
قوی باش هم به درد کسی نمیخوره.فقط مثل قبل بهمون سلام کنید.همین که تغییری توی رفتارتون نباشه نود و نه درصد وظیفتون رو در رابطتتون در قبال همچین ادم هایی انجام دادید.ما به هیچ چیزی،جز صداقت،احتیاح نداریم.

 

امیدوارم هیچوقت تو زندگیتون کارهایی که برای یک نفر انجام دادید یا سختی هایی که براش کشیدید رودائما تکرار نکنید و اونو تو سرش نکوبید.

شرایط زندگی 10%ش دست ماست.اما نوع تفکرمون دربارش90% دیگه رو پوشش میده.

یافکرتونو درست کنین

یا هیچ کاری واسه هیچکس نکنید

حتی اگه اون کار ترحمه.

Notes ۲۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۴۶ ق.ظ
  • ۳۷۴ : views
  • ۳۱ : Comments
  • : Categories

کنکور نشان لیاقت شما برای ادامه زندگیست-چرت و پرته!-

ماشالله چه قدر همه تو بیان انسان های فهمیده ای هستیم .اینقدر عاشقتونم که با کنکور اینقدر عاقلانه برخورد میکنید!واقعا عااالیه!

باور کنید شوخی نمیکنم.ممنون که به هم روحیه میدین.ممنون که از فضای سمی کنکور حرفای خوب درمیارید.اما یه چیزی کمبودش حس شد.

کتگوری تحصیل اشتباهی رو خوندید؟اگر نه لطفا یه دور بخونیدش.

مشکلی نیست اگه بخواید درس خوندن رو ادامه ندید.اگه میخواید کنکور ندید یا واقعا حس میکنید با این درس ها روحتون اروم نمیشه،شما به درد نخور نیستید.شما فقط باید مسیر خودتونو در جایی خارج از نظام آموزشی پیدا کنید.

 

اینجانب نمیخواد اقتصاددان شه،ولی اقتصادو دوست داره

اینجانب نمیخواد مدرک ام بی ای کسب و کار بگیره،ولی کارافرینی رو دوست داره

اینجانب نمیخواد مهندس شه،ولی عاشق صنایع زیرساختیه

من بارانا ام و روش خودم رو برای ادامه دادن میسازم.بدون کنکور!بدون دانشگاه!بدون چیزی که،اسمشو میزارن علم.

راه متفاوت شما،دلیل بر فقدان لیاقتتون نیست.شما فقط نیاز دارید راه حل های جدیدی رو پیدا کنید و به جاش فکر کنید.کاری که انسان های کمی در دنیا حاضر به انجامش هستن.

همین!

موفق باشید.

Notes ۳۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۵۰ ب.ظ
  • ۳۸۹ : views
  • ۳۳ : Comments
  • : Categories

خداحافظیِ سی آر سون+شیفت دیلیت شدن آلمان توی ومبلی😑

حالم خرابه...

مثل اون هوادار تیم ملیِ پرتغال که امشب جلوی بلژیک از یورو حذف شد.

و سیاه ترین نقطش اینه:

یورو دیگه CR7 نداره

و منم علاقه ای به دیدن یورو بدون رونالدو ندارم..

فوتبال،باز نیاز بود بهم ثابت کنی که بیرحمی؟

*ومبلی چه قدر با هوادار قشنگ تره😇😍

Notes ۳۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۰ ب.ظ
  • ۲۹۳ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

زندگی منتظر من نیست:نفس های تاریک تر

یکی از چهارشنبه های دی بود.قراربود شنبه بریم پیش دکتر.قبلش پیشنهاد دکتر ام آر آی رو که توی برگه نتیجه آزمایش نوشته بود تو اینترنت سرچ کردم.Osteosarcoma...وقتی که پرسیدن چی نوشته،گفتم:یه عفونته.با یه دوره آنتی بیوتیک خوب میشه.


رفتم توی اتاقم.هیچوقت و هیچوقت اون حس وخیم رو یادم نمیره.اما اولین فکری که به سرم زد این بود:
من وقت کمی دارم با کارای زیادی که باید انجام بدم.حتی به اینکه بمیرم یا هر چیزی فکر نکردم.فقط اینکه،چجوری کارامو زودتر انجام بدم؟؟؟!یه نگاه به پرچم روی دیوارم انداختم.یه نگاه به خودم.و کلی رویا که داشت تو سرم فریاد میکشیدن:مارو زیر خاک نبر!یا الان یا هرگز!

به دیوار اتاق تکیه دادم و اروم اروم روی زمین سر خوردم...من یه همچین پایانی نمیخواستم.اونم نه حداقل الان که داشتم به افق های جدیدی توی زندگیم میرسیدم.نه الان که میخواستم کلی کار انجام بدم.نه الان که خیلی همه چیز خوب بود.و قطعا اون تومور لعنتی نمیتونست چیزیو خراب کنه.کسی که من پرستشش میکنم،بزرگتر از همه تومور های بدخیمِ جهانه.و در اون لحظه،دقیقا به این حرف ایمان داشتم.

وقتی نفهمیدم کی شروع کردم به گریه کردن...فقط یه چیز گفتم و یه چیز ازش خواستم.شاید اونقدر توی اون لحظه با سلول به سلول تنم این خواهشو کردم،که نتونست ردم کنه.کسی چه میدونه...؟
بهش گفتم:فقط یه فرصت دیگه!فقط یه فرصت دیگه بهم بده.قول میدم از آفرینشم پشیمونت نکنم.قول میدم بهم افتخار کنی.اما براش نفس دوباره میخوام.میدونم خیلی تو این ۱۵سال فرصت سوزوندم ولی فقط یه فرصت بهم بده تا از اول شروع کنم.و قول میدم اونقدری که بتونم آدم بهتری بشم.تا بهم افتخار کنی...!

اون دوروز..فرار کردم..از حقیقت!بودم،اما نبودم.حس بدیه.شنبه فقط منتظر تایید دکتر بودم.من میدونستم مشکل چیه.پس وقتی جلوی دکتر نشسته بودم اول از خوندن جواب چشماش گرد شد.یک!شروع کرد به گفتن اینکه من تو این مدت یهو۱۵کیلو وزن کم کردم اما دکترا نمیتونن تشخیص بدن.ولی خوبیش اینه که میدونیم مشکل تو چیه عزیزم.دو!عزیزم لطفا نگران نباش خوب؟سه!تشخیص سرطانه.و تمام!

دکتر ارتوپد هیچ تخصصی توی این مقوله نداشت.گفت توی اصفهان فقط یه متخصص داریم که شاید ایران نباشه.پس نامه مینویسم واسه استاد خودم.اگه میتونین همین امشب باید برید تهران.

پنج صبح تهران بودیم.دکترم توی اصفهان گفت احتمالا یه عکس از کل بدن میگیرن تا ببینن تومور فقط همین یه نقطست یا نه.و بعد نمونه برداری از مغز استخوان میکنن.گفت دنبال دلیل نباشید فقط سریع باید درمان شروع بشه.هرثانیـه ممکنه دیـر بشه.اما نگران نباش.و من واقعا نبودم...فقط به این فکر میکردم که نیازی نیست کسی ب خاطرم اینقد اذیت شه.من تنهایی ام میتونستم از پسش بربیام.دوستام تو این مدت بهم زنگ میزدن.کلاسِ بدونِ من،آروم تر از حالت عادیش بود.

وقتی موفق شدیم بعد از چند روز نوبت بگیریم،دکتر جدید بهم گفت که یه مدت باید صبر کنی. تو تمام این مدت با عصا راه میرفتم.گفت نظری نداره فعلا.پس فقط با عصا راه برو.اونم در حد نیاز.حتی شده سعی کن کلا راه نری.و بــاز"نگران نباش.!"


بعد از یه هفته دوری برگشتیم اصفهان.برای یک ماه قول داده بودم که از هرگونه فعالیتی با پاهام امتناع کنم.

 

حالا رویای دوباره راه رفتن،

خیلی عمیق تر

و لذت دوباره چشیدنش

منو به ادامه دادن وامیداشت.

  چه اون روز و چه الان،مـــن به خـوش بـودن داستـانـی 

   کـه دارم مـینـویســم،   

   مـعـتـقــدم.  

 

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۴ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۴۵ ب.ظ
  • ۳۳۴ : views
  • ۱۷ : Comments
  • : Categories

من و سرطان بدخیمِ بافتِ استخوان..:)

آبان ماه ۹۷(پایه نهم۹۸-۹۷)

یه روز مثل همه ی روز های آخر آبان ماه،ساعت دو ونیم رفتم استادیوم.این مدت گرفتگی های عضلانی زیادی رو تحمل میکردم چون بدنسازی مناسبی نداشتم اما باید تمریناتو کامل انجام میدادم.دو و میدانی!


"خانم تو،توی این ورزش به شدت استعداد داری"
"عزیزم تو حتما موفق میشی"
"قدت بلنده و فیزیکت مناسب"
و اینگونه شد که دویدن من دور مستطیل سبز آغاز شد.


دو هفته ای بود دو صحرا نوردی تمرین میکردیم.۸کیلومتر توی چهل و پنج دقیقه.سرمای اصفهان اونم توی آبان و آلودگی هوا،قطعا چیز دلچسبی نیست.توی دوساعت تمرین،بعد از نیم ساعت اول ریه هامو حس نمیکردم چون از سرما و تنفس عمیق به شدت سر میشدن.حتی حس یخزدگی دنده هام هم کنارش قرارمیگرفت.وقتی تمرینات صحرا نوردی تموم شد،یه روز دوی سرعت ۴۰۰متر تمرین میکردیم.


تقریبا ۱۰۰متر دیگه مونده بود و دیگه نتونستم ادامه بدم.همیشه دو حالت داره،یا نفست مجال ادامه نمیده،یا پاهات توانایی ادامه دادن رو ندارن.ولی تو یه حرکت ناگهانی ساق پای راستم دیگه تکون نمیخورد.روی زمین ک میذاشتمش دلم میخواست گریه کنم،اما مکان واسه این کار مناسب نبود.تقریبا اینطرف زمین بودم و به خاطر درد شدیدی که یهو توی پام پیچیده بود نتونستم طول زمین فوتبالو دور بزنم.پس از وسط زمین لنگون لنگون رفتم پیش مربیم.


دوی سرعت،یعنی ۹۰-۱۰۰درصد توانت.یعنی ضربان قلب بالا و به هیچ عنوان یه دنونده نباید بعد از دو سرعت بیاسته.نفس کم آورده بودم،پای راستمو نمیتونستم روی زمین بزارم و دقیقا اون روز چمنای زمین بلند بودن و همه چیز سخت تر میشد.تا جایی که میتونستم عمیق نفس میکشیدم اما ریه هام اکسیژن بیشتری میخواستن،سرم گیج میرفت و اون درد لعنتی نمیذاشت حتی حرف بزنم.
با زحمت عرض زمینو رد کردم.مربیم وقتی حالمو دید گفت همینجا روی چمنا بخواب،شروع کرد به برگردوندن سر انگشت هام.ساق پامو ماساژ داد ولی دردش تمومی نداشت.ده دقیقه طول کشید تا ضربان قلبم عادی شه.گفت دیگه ادامه نده.جمع کن وسایلتو!

توانایی راه رفتنِ لعنتی عادی ازم گرفته شده بود.تاحالا اینجوری پام دردنمیکرد.به زور قدم برداشتن و اوووه!خونه!ما بعد هر تمرین سر اینکه من تا دو سه ساعت آبریزش داشتم(به خاطر دویدن توی هوای سرد بود و این کاملا عادیه که سیستم ایمنی بدن به طور خودکار همچین کاریو انجام بده،تجربیاش میدونن!)همیشه دعوا داشتیم.سعی کردم دردمو پنهان کنم و سوار ماشین شدم.پدر هنوز نفهمیده بود.وقتی رسیدم خونه سعی کردم همه چیزو عادی جلوه بدم.دقیقا اون شب مهمونی داشتیم.گفتن پاتو بزار تو اب نمک،گذاشتم.ماساژ بده،دادم.ببندش،بستم.ولی شب از درد نتونستم بخوابم.

فرداش رفتیم بیمارستان.کل تشخیص دکتر اورژانس گرفتگی بود.دوتا سوزن تجویز کرد.اما دو هفته تمام این درد لعنتی تمومی نداشت.و خب امتحانش مجانیه که دو هفته کل مسافتیو ک توی خونه و هر جا طی میکنین با یه پا برید.لی لی طور!بعد دو هفته یکم بهتر شدم ولی تمام مدت با عصا اینجا و اونجا می رفتم.حتی مدرسه.دوستام خیلی تو بالا و پایین کردن پله ها کمکم میکردن و واقعا ممنونشونم.کم کم دردم کم شد اما هنوز توانایی تند راه رفتن نداشتم.یه شب به بابام گفتم  یه  قسمت  یک سانتی روی استخون ساق پای راستم هنوز برآمدست.

لازمه بگم توی کل این دو هفته کلی غرغر تحمل کردم؟و روزی نزدیک به صدبار شماتت شدم؟و بهم میگفتن که حق ورزش کردن دیگه ندارم؟علاوه بر اون بهم یادآور میشدن که همه چیز تقصیر خودمه؟و بدتر از اون زیاد بهم میگفتن،که حقمه!پس حالا که خودم موجبشم باید تحمل کنم.من یه وقتایی از درد وحشتناکی که توی پام میپیچید نفس نمیکشیدم،چون اگه قرار بود نشونش بدم مساوی بود با شماتت بیشتر.و خب...من اینو نمیخواستم.

اونم وقتی که بزرگترین آرزوم اینبود که پای راستمو بدون درد روی زمین بذارم.

به خاطر اون قسمت که هنوز برآمده بود رفتیم پیش ارتوپدی که آشنامون بود.عصا رو کنار گذاشته بودم اما کلا میلنگیدم.سرعت راه رفتنم از یه آدم عادی خیلی کم تر بود.وقتی رفتیم پیش دکتر گفت که باید عکس بگیری.هنون شب رفتیم بیمارستان و عکس گرفتیم.دکتر گفت از عکس چیز خاصی نمیتونه بفهمه.شاید عفونت استخوان گرفتم.پس واسه اینکه مطمئن شیم باید ام آر آی بگیریم.تایید کرد که هر چه زودتر،بهتر.تا پیدا کردن یه مرکز ام ار ای که از ساق پا اینکار رو انجام بده دوهفته طول کشید.و برای جوابش باید یه هفته صبر میکردیم.

توی این مدت دکتر پیگیر احوالم از اقواممون بود و ازشون پرسیده بود رفتم ام ار ای یا نه. و تاکید کرده بود باز که بهم بگن زودتر این کار رو انجام بدم.دکتر نگران بود..!!!!!

بعد از گرفتن ام ار ای منتظر جوابش موندیم.ودقیقا یادمه که چهارشنبه بود که جواب اومد.


لطفا منتظر ادامش باشید...^^

Notes ۱۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۱ ق.ظ
  • ۳۱۲ : views
  • ۱۲ : Comments
  • : Categories

وقتشه بری و همه حرف هایی که دلت میخواد بهش بگی رو،بهش بگی!🍁

چرا حرف قلب مونو نمیزنیم؟ترسوایم؟نمیدونم!شجاع نیستیم؟حتما احمقیم. چرا میذاریم یه حرف سال ها دقیقا توی دهنمون که هیچ،روی قلبمون سنگینی کنه؟چرا هیچوقت با شجاعت قدم جلو نمیذاریم؟دلیل عذاب خریدن با خفه کردن احساساتمون و نگفتن حرفامون چیه؟

یکم که قد میکشیم به خوده گذشتمون میگیم:احمق! ولی قلب و احساساتِ معصوم و صادقانمون هم احمقن؟؟نیستن!

"دوستِ من،تو الان به اون گذشته میگی احمق بازی،اما فکر نمیکنی من لعنتی دربرابر قلبت،روحت،احساساتت و ناراحتی هات که مسببش بودم،ذره ای مسئولم؟"

پروردگارا...تا کی باید بابت احساسات پنهان شده ی بقیه،خودمو سرزنش کنم؟وبه خودم بگم کاش یکم بیشتر توجه میکردم..تا کی باید بگم پشیمونم! و اره!من به شددددت پشیمونم،اما نمیتونم داد بزنم!و این باعث میشه بیشتر از همه وقتایی که چهار کیلومتر میدوم نفسم بگیره.آدم اشتباهی های زندگیم بدجور یقمو چسبیدن!

من چیکار کردم..؟یه آدمو از تو اوج بودنش رسوندم به جایی که حتی تو نوشته هاش منو سلاخی کنه،خودشو سلاخی کنه،احساساتشو سلاخی کنه..و همیشه مثل احمقا نفهمیدم.اما اگه میدونستم...حتما یه فرصت بهش میدادم! امیدوارم به جرم خیانت و عدم وفاداری توی قلب آفرودیت تون اعدام نشید.هنوزم میگم!اگر وفاداری توی یه رابطه بخواد معنی شه،من قطعا مترادف ترین مترادفشم.اما سنگینه برچسب خیانتکارِ بی وفا خوردن.دور و برم..ادم هایی هستن که به خاطر خودم دوستم دارن.اما الهه هام فقط اون چیزیو دوست داشتن که ازم ساخته بودن و اصرار میکردن باز ادامش بدم.

 

رابطه های ظرف و مظروفیِ مسخره!بار همه چیز رو تنها به دوش کشیدن به شدت خسته کنندست.تعداد سال هایی که این کارو انجام دادم دو رقمی شده.اما موقع دوست داشتن به شدت آدم بسازی ام ولی یکم هم شجاع!کسی که به همه فداکاری هام بگه خیانت،دیگه واسم دوست داشتنی نیست.ملکه عذابِ زندگیه.اما چرا از اون روز و هنوز و هر بار باز قلبم فشرده میشه؟جوابشو میدونم.

نه من اهمیت دادم و آدم های اطرافم مثل خودم شجاع نبودن!اونا جلونیومدن.اونا از دور تماشام کردن.حتما اگه الان نمیگفتن،میخواستن دوست داشتنشونو به گور ببرن.اونا هیچوقت نگفتن احساساتشونو...اونا توی خواستنشون و دوست داشتن خودخواه نبودن.شاید اگه یکم..یکم خودخواه میبودن،یه سهمی ازم میبردن.تا من همه صدم رو برای کسایی نذارم که بودنشون رو الان گناه میدونم.البته من هم گناه کارم.فکر اینکه قلب یه ادم،روح و روانش به علتی که من باشم آسیب دیده،باعث میشه به خودم بگم:تو یه عوضیِ بیشعورِ به تمام معنایی!مگه معذرت خواهی صادقانه و عمیق من میتونه قلب شکسته اون فردو ترمیم کنه؟هیچوقت.

احساساتم میگن کاش این ادما توی اون یازده سال پیش کلام میکردن و تو همه وقتتو جای صرف کردن با بعضی ها یکم صرف اینا میکردی.خب احساسات من!لطفا همین الان ساکت شیییید."مگه قرار نبود خودمونو دوست داشته باشیم؟این فکر و این احساس دور از حرفه ای بودنه."

صدامو صاف میکنم.از گذشته تشکر میکنم که باعث شد توی این نقطه باشم.و میگم خدایا مرسی.من به همه ی اون گذشته کاملا افتخار میکنم.اون گذشته منِ الان رو ساخت.

 

بیا لحظه ی رابطمونو دریابیم.این بهترین چیزیه که میدونم.و در حین دریافتن لحظمون،بیا واسه اینده ای ک باهم میخوایم بسازیمش تلاش کنیم. و به هم اطمینان بدیم...که قرار نیست هیچگاه تنها قدم بزنیم.

 

اجازه نده،هیچوقت،هیچ حرفی توی قلبت بمونه.از تنفر تا عشق،شجاع باش،و حرفت رو بزن.برای گفتن یک حرف،سال ها زمان نیاز نیست.همین الان هم دیره.باور کن اگه نگی،بیشتر پشیمون میشی.

پس بهش پیام بده یا زنگش بزن. الان وقتشه!

 

(ببخشید اگه پستم موجبات ی سری احساس بد رو فراهم کرد.اما سعی کردم قبل اینکه خیلی غربزنم و ناراحت باشم،بهتون بگم یه کاری نکنین که آدم هایی که دوستشون دارید،به نقطه ای برسن که من الان رسیدم.حسش خوب نیست.!پس با شجاع بودن حال خوب اون شخص رو تضمین کنین.)

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ب.ظ
  • ۳۴۸ : views
  • ۱۷ : Comments
  • : Categories

از اسپرسو تا اعتماد کردن به شخصِ مهم زندگیم!

 من عــاشـقِ

یه کاپ اسپرسو

با مقدار کمی ابجوش اضافه

و یک قاشق شکر

میباشم.

 

از بوی قهوه خوش تر،بوی اسپرسو هستش.حتی دیدن بخارش وقتی اسپرسو داره از پرتافیلتر میاد بیرون باعث میشه سودای خواب بعد از ظهر از سرم بپره.تایم افت بدنم از حدود 1ونیم ظهر تا پاسی از 3ونیم بعدازظهره.بهترین چیزی که توی دنیا نیم ساعت بعد از غذا میشه نوشید محبوب ترین و دوست داشتنی ترکیبیه که شخصا بهش رسیدم و اون چیزی جز یه کاپ اسپرسو با یکم ابجوش اضافه و یک قاشق شکر نیست.من دیوونه نیستم،فقط اسپرسو رو این مدلی دوست دارم.

یه شیرینی پنهانی به خودش میگیره وقتی شکر بهش اضافه میشه اما وقتی تموم میشه تنها طعمی که میمونه تلخی و تلخیه.این شیرینی و تلخیش با هم دوست داشتنیه.خیلــی دوست داشتنی!

 

خواب بعد از ظهر رو مدتی میشه که شیفت دیلیت کردم.چون وقتی بلند میشم احساس میکنم یه دستمال آغشته به روغن،جای مغز،توی سرمه.خب دلیلش هم مشخصه.بیولوژیک من یه پرنده دسته سومیِ که توی این بخش از روز حتما باید یه استراحتی داشته باشه.اسپرسو دوسـتِ خوبِ این روزامه.وقتی مفهوم بهره وری برام مهم تر شد نیاز داشتم این دو سه ساعتی که بصیرتم جای تحلیلم رو میگیره،یه چیزی باشه تا این زمان الکی نگذره.

 

توی برنامه ریزی جدیدی که تدارکش دیدم،4 ساعت باید سرگرم کارم باشم.بین 4تا 5 ساعت باید یادگیری داشته باشم.حدود 2 ساعت هم به کتاب اختصاص دادم.شد11ساعت.13 ساعت دیگه دارم که حداکثر 6ونیم ساعت میخوابم. یعنی رسما 6ونیم ساعت دیگه دارم.خب...میخوام یک ونیم ساعتشو به عملی کردن کلاس هام بپردازم.5 ساعت دیگه دارم..من حتی تایم استراحت هم در نظر نگرفتم...پس از 5 تای دیگه میتونم واسه استراحت های بیست دقیقه ای مایه بذارم.از ساعت 5ونیـم هم باید روزمو استارت بزنم.

 

حتی قرار باشه غش کنم از خستگی هم دیگه مهم نیست.من این خستگیو دوست دارم.من عادت دادم ب خودم که دقیقه ای برنامه ریزی کنم.پس قرار نیست خیلی بهم سخت بگذره.پلن کنونیم تا 15 تیر هستش.لیست کتاب هایی که تا 16 روز دیگه تموم میکنم:کیمیاگر،دومرد با یک پیام(واسه بار دوم میخونمش)،پرورش رهبر درون،انسان درجست و جوی معنا و خوندن یک سوم کتاب معراج السعاده.کار و همون شغل هم که دو ساعتش به طراحی ایده ام پرداخته میشه و شاید بیشتر از دو ساعت دیگه به کار انلاینمون.یه تعداد از کتاب هام جزو بخش یادگیرین یعنی غیر از یادگرفتن دوره ای انتخاب کردم واسه ارز های دیجیتال،باید دوره ی اقتصاد خرد و نمودار های عرضه و تقاضای بازار هارو هم مرورِ مجدد کنم.

به خودم میگم تو که یکسال تمام روی ذهنت و حقیقتی که هستی کار کردی،پس بیا باز خسته نشیم.سرمو به چپ و راست تکون میدم تا همه خستگی ها و فکر های احمقانم بپرن.بعد بلند میشم و میرم سراغ تودولیست امروز.

نیـچـه میــگه:

چیزی که منـو نکشـه،قوی ترم میکــنه.

معلمای خوبم همیشه بهم میگن تمام کارهایی رو که نیازه،تا به چیز هایی که میخوای برسی رو،نباید متوقف کنــی.پس خودم یکی میزنم پس گردنم و میگم گمشو خودتو جمع کن بچه جون.پس الانم اینکارو میکنم..

و به خودم میگم:خودتـو جمع کن بچـه!!!

دارم روی اطمینان کردن به شخصِ شخیص خودم بیشتر تمرکز میکنم.این وظیفه هممونه.اطمینان قدم محکمی برای رسیدن به شهـامتـه و تــرس رو از بین میبره.پس چاره ای ندارم جز اعتماد کردن به خودم.از اسپرسو رسیدم به اعتمادِ به خود.من همیشه به نقطه های مشخصی میرسم...

میخوام یکم تو پست های بعدیم خاطره تعریف کنم.البته خاطره که نه بیشتر شبیه تجربست.تا همه بدونن شرایط سخت واسه همه ی ادما هست.یه جورایی الان دیگه امادگیشو دارم که اون روزهامو بنویسم و حتما باید یه موضوع جدید براش ایجاد کنم.لطفا منتظر باشـید!!!میدونم که خوندنش میتونه براتون جالب باشه.

راستی یادتون نره اگه دیدید نیاز دارید یه وقتایی خودتون به خودتون پس گردنی بزنید،حتــــما این کارو بکنید.من مشتاقانه تشویقتـون میکنم!!!!

ســـاز دلـتـون کـــــوک

Notes ۱۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ق.ظ
  • ۲۲۶ : views
  • ۴ : Comments
  • : Categories

برتریِ منفـیِ زندگیم:احساسات بد،پـدر و مادر بد،اقوام بد،مدرسه بد،دوستان بد،اطلاعات بد

بار منفی عنوانم زیــــــاد بود نه؟؟؟اگر مینوشتم خانواده خوب،دوست خوب،مدرسه خوب،کم تر توجهت جلب میشد؟تا اومدی روی لینک بزنی و پستو ببینی،چند تا خاطره بد تو ذهنت پلی شد؟فکر کردین میخوام کلی شکایت و دعوا کنم؟یا که از تجربیات بدم بگم؟

 

اومدم مرکز تهدید مغزت رو بیشتر بهت بشناسونم.

آمیـگدالا؛که به عنوان مرکز تهدید شناخته میشه،نقش خیلی مهمیو به عهده داره.قسمتی از مغز که میتونه بدونه،بدون اینکه خودمون بدونیم!

 

مغز من و تو،یه چهره خشمگین رو در بین انبوهی از چهره های خوشحال به سرعت تشخیص میده.اما....!چهره خوشحال در جمع غمگین به راحتی قابل شناسایی نیست.

 

مغز ما اکثرا تهدید هارو نسبت به فرصت ها برتری میده.و البته باید هم اینطوری باشه.مغز حتی به تهدید های نمادین(و کاااملا نمادین) هم سریع واکنش نشون میده.

کلمه های عنوان:خانواده بد،دوست بد،احساسات بد،مدرسه بد و هر چیزی مثل اینا سریع تر از کلمه های:خانواده خوب،دوست خوب،احساسات خوب،مدرسه خوب و ... توجه رو جلب میکنند.همشون بار احســـاسی دارن،اما یاداوری یک رویداد بد،در سیستم مغز ما به عنوان تهدید در نظر گرفته میشه و تو زودتر روی اسم پست کلیک میکنی تا بفهمی چه اتفاقی افتاده.قضیه از ایـــن قراره.

 

ممکنه رسما تهدیدی وجود نداشته باشه،اما یــادآوری یک رویــداد بَــد به عنوان تهدید حساب میشه.

جنبه منفــی،جنبه مثبــت رو به شیـــوه های مختلف تحت تاثیر قرار میده و به سایه میبره و بیزاری از بــاخـــــت هم یکی از هزاران جلوه برتریِ جنبـه منفی هست.

مثل اینکه عاشق هوای بارونی هستی،اما سر یه اتفاق ازش متنفر میشی.درباره ادم ها هم همینطوره.یکی رو دوست داریم اما ازش میرنجیم،سراغ یکی دیگه میریم،حس خوشی دوباره در ما به وجود میاد اما با بروز مجدد اون اتفاق بد به طور مجدد دنبال سرپناه بهتری میریم.

حتی خودِ ما تمایل داره از خوده توصیفیِ بدش اجتناب کنه و در جهت خوب ها باشه.(پس اگه یه نفر نمیتونه اشتباهات و بدی هاشو بپذیره اذیــتش نکنین!اون فقط گناه داره!😂😂.اما این موضوع درباره خودمون هم صادقه!پس باید دقت کنیم👌)

 

شخصا به خودم میگفتم:نه سال برای یه دوستیِ صمیمی وقت گذاشتم،اما توی یک ماه تموم شد!وات د هل!!!چرااااااا؟؟؟؟

خب جواب مشخصه.با همین توضیحات میشه گفت که موفقیت بلند مدت توی رابطه به اجتنــاب و دوری از منــفی ها بستگی داره تا تاکید بر جنبه های مثبت.

*تخمینش چیزی حدودِ پنج به یک هست.یعنی رفتارِ متقابلِ خوب،از رفتار متقابل بد حداقل یا دست کم باید پنج به یک بیشتر باشه.

(اگه یه روز دلت خواست امار و احتمال بخونی:حداقل یعنی؛نسبت 5 به یک پایه حساب میشه و باید این عدد پنج خیلی بیشتر بشه.و به موازاتش رفتار بد کم تر شه.چون فضای نمونه ای تعریف نشده ما میتونیم بگیم دامنه این کسر بینهایته.یعنی کسر رو پنج دوم نکنش دوست عزیــز😜😂)

 

 پس وقتی با دوست پــسر یا دوست دخترتون کات میکنین و رابطه های عاشقانتون با احمقانه ترین و بچگانه ترین شیوه به پایان میرسن،دوستی هاتون بعد از سال های زیادی سر یه اتفاق کوچیک تموم میشن و غریبه میشید برای هم.اینکه دوست ندارید کلمه خیانت رو و نمیخواید کسی که بهش خیانت میشه شما باشید، اینکه اسایش و چیز هایی که دوستشون دارین ممکنه آنــی تغییر کنن و باعث نفرت شدیدتون بشن.یا اینقدر بدتون میاد توی یه درگیری لفظی با دخترا و پسرای فامیل شما بازنده باشید و اصلا خوشتون نمیاد باخت رو تجربه کنین....

همش و همش و همش ساز و کار مغز ماست.

فقط کافیه در اکثر مواقع سخت نگیریم و راهکارمون سرزنش کردن خودمون و بقیه نباشه.در واقع نیازه حواسمون باشه ک چ اتفاقی توی رابطه هامون یا علاقه هامون و اتفاقات پیرامونمون میافته.

واینو در نظر بگیریم که:

بیزاریِ حاصل از شکست در راه رسیدن به هدف،بسیار قوی تر از میل رسیدن به آن است.

حالا دیگه تو سر خودتون نزنین ک فلان شده و فلان اتفاق افتاده و فلان اسکلِ چهار درصدی باهام چیکار کرده.مکانیسم رو که درک کنی،فکر نمیکنم حرفی بمونه.درنهایت باید یه مرحله حرفـه ای تر رفتار کنیم،حرفــه ای تر فکر کنیم و تصمیم بگیریم!!!!نـــه؟؟؟؟

 

منابع:مقاله های :جان گاتمن-میشل کاباک-پل رازین و کتاب تفکر سریع و کند(از دانیل کانمن)

Notes ۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ
  • ۲۸۷ : views
  • ۲۵ : Comments
  • : Categories

بالاخره امتحانام تموم شدن!بعد از ده ماه تلاشِ بی وقفه پیش به سوووی استراااحت😎😈

بالااااااخره تموووووووم شدددددد!!!!ابای یاااازدههههههم!بای حسابان!فیزیییک!شیمیییی! بریییید گمممشیییید!!!دییییییگههههه تمووووم شد..عاخیش!

بیاین بهم تبریک بگین😎😂

ده ماهِ تمام کلی تلاش کردم و جزوه نوشتم:/

میخوام تا ده سال به خاطرش ریلکس کنم😐😈

یازدهم ریاضیِ ۱۵خرداد...

برو گمشو!پوستمو کندی دیگ😑😂

 

Notes ۲۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana

این کمر در حال خم شدن زیر بار امتحانات است😂

شوخی کردم.نیست!این فقط یه غر ساده بود. یکم امتحانام زیادن..میدونین؟!حالا فیزیک و شیمی که خیلی بیرحمی کردن.خیلی از درس های عمومیم هم همینطور.اما-خدا خیرش دهد-حسابان و آمارواحتمال و هندسه همشو از ترم دوم گرفت.ماچ ب لپش😂یازدهم چه قد حجم درساش زیاد بود و من حس نکرده بودم.-__-

همشو تقلب کردیم.یعنی جمع میشیم چند نفری یه جا و امتحان میدیم.اینقدر از بقیه کمک میگرفتیم که اخر امتحان دایی دوستمو توی گروه تگ میکنیم و بابت کمکش تشکر میکنیم😌خیلی خوش میگذره.هنوز چهار تا امتحان دیگه دارم.از ۲۷اردیبهشت تا الان هر چییییی امتحان میدم تموم نمیشن! اخریش هندسه میباشد.😎😐(فکر حفظ کردنِ دوباره قضیه سینوسا و کسینوسا باعث میشه از الان رو ی برگه همشو بنویسم که دم دست باشن) هنوز تا ۲۵ام خرداد تشریف ندارم و محضِ شو هم که شده سرم توی کتابه.

۱۵خرداد شد و هدف هامو از نو وارسی کردم ک کدوما اچیو شدن و کدوما نه.کلییییییی تنبیه جذاب باید واسه خودم در نظر بگیرم.چون ب چند تا مهماش نرسیدم.میخوام موهامو بکنم.(پیشنهاد ندارین؟؟؟)

دارن بهم میگن کلاس کنکور ثبت نام کنم.چون ب نظرشون.. (حرفای تکراری).قطعا بمیرمم همچین مصیبت عظمایی رو نمیخوااااام تحمل کنمممم.اوج بدبختی واسم اونجاست که بخوام تو یه رشته دانشگاهی تحصیل کنم.اون موقع یا میزنم تو کار قاچاق موادمخدر یا قاچاق انسان،بلکه بهم خوش بگذره.چون هیچ گزینه ی دانشگاهی،مطلقا،تواناییِ ارضایِ روحیاتِ منو نداره.تصمیم دارم تونستنمو جای دیگه ای خرج کنم.اون هم نَقققد!!!
فعلا که دور،دور اوناست.اما وقتی تصورشون میکنم که تا چند ماه اینده چجوری جلوی نمایش اقتدارم قراره سکوت کنن پر از انرژی میشم.از خونه پرتمم کنن بیرون مهم نیست!اصلا مهم نیست!من واسه اونم اماده ام😉

ببخشید که سر نمیزنم به وباتون.دلم واستون تنگ شده اما واقعا انرژی برام نمیذارن درسا. قول میدم بیام و اندازه تک تک روزایی ک نبودم سرتونو با پرحرفی درد بیارم.البته اگر مشتاق باشید.نباشید هم مهم نیست.من کارمو انجام میدم😋
یادتون باشه دوستتون دارم و
ساز دل تک تکتون کوک💙💜

Notes ۱۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - شنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۹ ق.ظ
  • ۱۷۹ : views
  • ۵ : Comments
  • : Categories

بالاخره ۲۴ ساعت اول گذشت😇خسته نبااااشی آرررررمی💙💜

بیست و چهار ساعت اول گذشت...چشمام..سرم..دستام..😂

موزیک ویدیو باتر رکورد های قبلی خودمون که برای داینمایت بود رو شکست و توی بیست ساعت و پنجاه دقیقه به صدمیلیون بازدید رسیییییید😉

یعنی توی هر بار گوش دادنش فقط اونجا ک لیدری نامجون میگه:**گات آرمی رایت بیهایند آس ون وی سِی سو**

میتونیم چند ساعتیییو خوب استراحت کنیم.ولی ۷ونیم استریم پارتی اسپوتیفای شروع میشه.یادتون نررررره^^تاریخ هارو اگر ندارید بگید بهتون بگم.

این تلاش ها به شدت ن فقط تا هفته اول بلکه هفته های بعد هم باید ادامه داشته باشه.نامبر وان هات صد، استریم های چند ساعته در اسپو میطلبد دوستااان!چون حداقل کاریه ک برای جبران زحماتشون میتونیم انجام بدیم و نشون بدیم که چه قدر برامون مهمن و دوستشون داریم!

موقع استریم پارتی میام وب^^البته باید ببینم چه قدر از زمین شناسیو موفق میشم بخونم😐اما الان واقعا خسته ام...

Notes ۵
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ
  • ۲۱۶ : views
  • ۷ : Comments
  • : Categories

باتر-سانگ او د یر-کامبک پسرا-یوتیوب میبینمتون😂اسموث لایک باتر😍

وی هَو سانگ آو دِ یرررررر

یونوووو؟؟؟؟؟

این انصاف نیست ک از دیروز تا الان فقط چهارساعت تونستم بخوابم

بعد اصلا منصفانه نیست که فردا امتحان امارواحتمال دارم ک درس تخصصیمه

ولی خب مههههههههم نیییییست😍یوتیوب و اسپاتیفای میبینمتووون💪😇

آرمیا میشه خواهش کنم امروزو بیخیال بیان بشیم؟

(همه کامنتارو میام و جواب میدم.ولی فعلا بزارید با باتر بمیرممممم زنطنکسنسجینزکز...**)

من رفتم یوتیوب^^بای💜💙

 

Notes ۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ
  • ۲۱۵ : views
  • ۱۲ : Comments
  • : Categories

IDAHOBIT🌈

ترجیح میدم عنوان امروز رو به این جمله تغییر بدم:

روز جهانـیِ پذیرفتنِ هوموسکشوال ها،ترنسجنـــدر ها و بایسکشوال ها

مبــارررررک!

 *تا زمانی که تمرکز بر مبارزه با ضدِ(بای ها،ترنس ها وهوموها) باشه علنا نمیتونه اتفاق خاصی بیافته.شاید اگر 17 می رو به جای مبارزه،روزِ پذیرفتـن نام گذاری میکردن،بهتر بود.

و امـا...

دلم خواست امروز یکم از ال جی بی تی ها بیشتر بگم..و به همین دلیل این تاریخو انتخاب کردم.مقصد همه حرف های من ممکنه lgbt نباشه و یه جورایی خطاب به هر کسی که انسانه،قوه عقلیه داره و توانایی فکر کردن رو داراست باشه.میخوام بیشتـر از زیبا ترین حس دنیا بگم... 

یه وقتایی به این فکر میکنم که واژه های استریت،بای،لزبین و گی بودن و همه عناوین انتخاب شده،یکـم اشتباهن و البته نامنصفانه.اینکه چه کسانی دقیقا اومدن و به این شکل و با چه اهدافی این طبقه بندی هارو مشخص کردن،برام نامعلومه.اما چرا میگم اشتباه؟وقتی به ابتدای خلقت برگردیم،کسی از کسی و جنسی از جنسی برتر افریده نشد.گنجینه ای بود که هیچ مخلوقی قبل از انسان لایق دارا بودن اون نبود و اینگونه شد که وجود بهتریـــــــــــــــــــــن مخلوق خدا به زینتی اراسته شد که هیچ افریده ای پیش از انسان قادر به درک او و لایقِ نگهداری از اون نبود.

و اسمش عشــــــــق بـــود.

  • هیچ دانشمندی و هیچ تئوری تا به امروز تعریف دقیقی از عشــــق ارائه نکرده.بیشتر، همگی گفتن که عشق چی نیـــست.اما درباره موجودیت اون دقیقا کسی نمیتونه نظر بده.پس هر حسی عشق نیست،و هر عاشقی به عمق عشق پی نبرده.و چه زیادن افرادی که عشق رو محدود و منصوب به یک چیز مشخص میکنن و با از دست دادنش،عشقِ اون چیز رو هم از دست میدن.

 

اینکه من و تو عاشق باشیم،دقیـــــــــــــــــــقا نیازی نیست که آدمــــــی در ورای عشقمون باشه و انسانــی رو دوست داشته باشیم.عشق حتما نباید منحصر به آسمان و آسمانـی ها باشه،نیازی نیست حتما عشق رو در فیزیک انسان ها جست و جو کنیم.این حس مقدس نیازی به معیار،جغرافیا و نژاد نداره.محدود به سن و افکارِ متناهی انسان نیست.در وصف نمیگنجه و در وهم و خیال ما ترادفی براش پیدا نمیشه.

 

مهم نیست چـــــرا،چطــــــــــور،چگونـــــــــــــه...

عشق ابتدایی نداره،که انتهایی داشته باشه.مگه میشه کسی که جوهر وجودش از عشقه،بخواد بگه من حس میکنم که عاشق شدم...در برهه ای از زمان ممکنه اتفاقاتی رخ بدن و انسان هایی رو ببینیم که وجود عشق رو بیشتر حس کنیم.اما این دلیلش نیست ک قبلا درما وجود نداشته...!و این دلیل قانع کننده ای نیست که با از دست دادن اون فرد دیگه نخوایم عاشق باشیم.

عشق،تنها بازیِ بی قانـونِ جهانه.مهم نیست تو بعضی از زبان ها ریشش از گیاه عَشَقه میاد.گیاهی که وقتی دور درختی بپیچه اونو خشـک میکنه.یا در اوستا با نام اشک ازش یاد میشه.نه!عشق حیات میبخشه.این یاوه ها و ژاژها واسه اوناییه که هیچوقــــــــت جرات اینو پیدا نکردن که بپذیرن برای چـی افریده شدن.

عاشق خدا،خود،دیگری،طبیعت و هر چیــــــــــــــــــــــــــــــــــزی بودن.عیبـی نداره!

اگر با این حس روحـت بالندگی پیدا میکنه،چه اشکالی داره؟

اینکه عاشق هر چیزی باشی و حس بهتری کنی،جهانو از نگاه بهتری ببینی و حال دل خودت و خیلیارو خوب کنی،اشکـــــــال که هیچ،تبریـــــک هم داره.

عشق کُــله.و شاید بیرون از اون.

فقط میدونم،سپری کردنِ زندگی بدون عشــق،عمریــــه که بیهوده تلف شده.

 

 

 ادم های زیادی به این جهان اومدن و هیچوقت به گنج درونشون پی نبردن.و حتما میلیارد ها ادم دیگه هم قراره اینجوری باشن.

اما خوش شانسیم..چون میدونیم که دقیقا تو هر شرایطی و با هر گرایشی میشه احساس عشق کرد.و اگر این حس رو نداشته باشیــــم تِــبو (گنــــاه) کردیم.

 

اینـــو بدون،هر کسی که هستی،با هر سنی،جنسیتی،گرایشی،ملیتی،رنگی و اعتقاداتی باید بدونی که تماما لایق عشقی واینجانب زندگی پر از عشـــــقی رو برات ارزو میکنه و  میگه که تماما به عنوان یک انسان تحسیـــنـت میکنه و خیلــی دوسـتـت داره..^^

LOVE IS LOVE

FROM:BARANA

Notes ۱۲
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۰۰ ب.ظ
  • ۲۴۴ : views
  • ۳۹ : Comments
  • : Categories

از میهَنــی بودنــم تا بیان بلاگ-مسیری در شرف هفت سالگی😍

اهم..خب سلاااام!داشتم توی فایل های پوشه بندی شده این چند سالم میگشتم...و توی اسکرین شات هام تعدااد زیادی عکس از پستا و کامنت های وب قبلیم پیدا کردم.

من یه میهن بلاگــی ام!از 12 سال عمر میهن،شــش سال ونیـم کنارش بودم

تیرِ هفت سال پیش وبمو توی میهن زدم.با آدرس: Ryomaechizen-clob.mihanblog.com

و عنوان های:1-کلوپ هواداران سیگاکو 2-دنیـای دختــرونه ما 3-تـیم آبـی،عشـق آبـی

البته بیشتر سال ها با عنوان 2ام بودم و یه جورایی سرچ های گوگل با دنیای دخترونه ما خیلی اشنا تر شده بود...

 

اینکه چرا دارم این حرفارو میزنم؟خــاطره بـازی!و من خیلی آدم ماهریم توی این کـار!خب الان 17 سالمه..یعنی حدودا 6 سال پیش ی بچه یازده ساله بودم(البته هنوزم بچه عم ها!) ک با کلی آدم خوب توی سایت نهال(پویای گذشته) اشنـا شدم.خیلی خیلی دوران خوبی بود!!!!

اون سال تازه داشت انیمه قهرمانان تنیس پخش میشد. منم واقعا از این انیمه خوشم میومدو همینطور خیلی های دیگه...^^بعد از نهال با اجی های بزرگترمون(یا همون اونی هامون)همگی میهن وب زدیم.داستان دقیقا از تیر شروع شد(اول تیر سالگرد 7 سالگی وبلاگ نویسی کردنمه!).بعد از اون من هیچوققققت فکر نمیکردم شیییش سال تمام توی میهن بمونم.اینقدی ک میهـن بره و من هنوز باشـــــم...!

توی تموم این شیش سال،اولیـــن دوستای من،سایوری و ساجده و ساغر و مهتابو شکوفه وخیییلی های دیگه بودن.خیلی هاشون رفتن.بعد از اونا نسل های متفاوتی اومدن..اونقدی که شاید اسم کثیری رو یادم رفته اما قسـم میخورم حسرت دوباره حرف زدن با بعضی هاشون به دلم مونده!!!!

میدونین چون زمان زیادی بود،مث اینه ک هفت سال ی جا بشینی و هر چند وقت یه بار تعدادی بیان پیشت بشینن،هم صحبت باشن،دوست باشن،رفیق باشن و بعد برن.خب رهگذر اومده که بره دیگه..!

سال های سال میگذشتن و هر سال ی تعداد جدید با سلیقه ها و علاقه های جدید میومدن که اتفاقا همگی با هم اشتراک داشتن توی ی موضوعی و من چون یه بخشی از وجودم همیشه منتظر برگشتن اونایی بود که رفته بودن،باید در کنارش سعی میکردم با جدید ها دوست شم و این اتفاق هربار و هربار تکرار میشد.

اما بخش جذابش این بود.. طـعـمِ دوستیِ هر کسی که توی این 7 سال باهاش آشنـا شـدم،خـاص بود! این کاملا عادیه.هر انسانی یه تابلو منحصر به فرده.وهیچوقت،هیچکس،در هیچ زمان و مکانی نتونست جای یه نفر دیگه رو بگیره برام.این تفکر منه.هر کسی مقیاس های خودش رو تعریف میکنه و این رابطه مونو خاص میکنه.ما همیشه شانس اینو داریم که یه رابطـه خاص بسازیم.از این بابت که کلی رابطه خاص داشتم از خدا واااااقعا سپاسگزارم.

 

میهن جذابیت های خاصی داشت!حتی الان که غیر از یه صفحه بک آپ گیری ازش نمونده بازم میتونم بگم که جذااابه!درسته یه سری از امکانات کنونی بیان رو نداشت،اما قابلیت هایی داشت که باعث میشد وبلاگ نویسی رو با صفحه اجتماعیمون اشتباه نگیریم.
میهن فرندلی ترین پنل کاربری رو داشت که تاحالا دیدم.حتی بیان هم از این لحاظ بهش نمیرسه.به خاطر همینه که خیلی دوست داشتنی بود.فرندلی و ایزی تو یوز!اکثر بلاگفایی ها هم بعد ی مدت قانع میشدن میهن بهتره.(بلاگفا برای من منزجر کنندسسست-_-)

اینو بگم که:جز یه میهنی کسی نمیفهمه معنی این جملرو:

(مال سال 96 عه)
یکی از خوبی های میهن نظر بارون کردن بود.اینکه یه نظرو بتونی بیشتر از چند هزار بار ارسال کنی(این یه ساعتی طول میکشید هااا)،شاید خسته کننده باشه.اما این دلیلی بود ک ما کامنت بیشتر پست هامون بسته بود و فقط توی فیکسد پست هامون کامنت میدادیم.این ی جور رسمِ میهنیه**مثلا پست ثابت هایی با بالای چند صد هزار کامنت.قدمت بیشتر مساوی بود با کامنت های بیشتر اینو راحت میشد از پست ثابت یه وب فهمید.چیزی که من میخواستم توی بیان ادامش بدم اما به این نتیجه رسیدم ک تا زمانی که بیان روی قسمت کامنت هاش بیشتر کار کنه و یکم قابلیت بده برای بخش کامنت،این عملو متوقف کنم.بیان یکم کوتاهی کرده توی باکس کامنت ها.

میهن دنیای قشنگی بود،چه شلوغش و چه خلوتش!من با خیلی ها هیچوقت نشد که آشنا شم.با خیلیا تازه آشنا شده بودم و برنامه آشنایی با خیلی هارو داشتم.منتظر برگشتن آدم های زیادی هم بودم.اما فرصت نشد.

دلم میخواد از خواب بلند شم برم توی سایت میهن،یوزر و پسوردمو بزنم و وارد پنلم شم.کامنت های جدیدمو جواب بدم،به وب دوستام سر بزنم،برم پست های چند سال پیشمو نگاه کنم و کامنتاشو بخونم و یاد دوستای رفتمو زنده کنم.و یهو وسط کامنت ها یه نظر از یه رفیق قدیمی ببینم...
اما این نشدنیه...دنیای دخترونه ما،ryomaechizen-clob، عملا دیگه وجود نداره!حالا حتی اگه من خودمو بکشم!دوستای قدیمیم میگن ما هنوز وقتی میخوایم بیایم وبت ادرس قبلیو میزنیم.بعد هی میگیم چرا نمیاره و یهو یادمون میاد که این وب دیگه وجود نداره...

 

مسخرم نمیکنین اگه بگم وبمو مثل بچم دوست داشتم؟اخه شما نزدیک هفت سال یه چیزیو داشته باشید،وابسته نه،ولی دلبستش که میشین!
نمیشین؟من خیلی دلم واسه وبم تنگ شده!من هیچوقت وب دومی برای فعالیت نداشتم.هیچوقت وبمو حتی روی بسته شدن موقت نزدم.هیچوقت حتی فک نکردم که حذفش کنم.مـن همیشه همون یه وب رو داشتـم.یه جورایی،هر کسی که میرفت و میومد میتونست از این بابت مطمئن باشه که بارانا همیشه با وبش اینجاست و هیچوقت نمیره.

آخر حرفمو میخوام از یه حس مزخرف بگم که این روزا داره اذیتم میکنه.میدونین اون حس چیه؟اسمش؟خب،مثل اینکه بهش میگن انتظار!نمیخواستم ازش توی این پست حرف بزنم اما واقعا داره منو خفه میکنه.
منتظر بودن کاریه که توش مهارت که هیچ،من ام بی اِی دارم!در هر صورت شما این کارو واسه دو هزار و پونصد و پنجاه و هفت روز انجام بدید ماهر نمیشید؟
سخته گفتن ازش.اینکه توی تمام سال ها همیشه منتظر اجی هام و دوستام بودم که برگردن،کسایی که رفتن حتی بدون خداحافظی،و تعدادشون...بالای چند صد نفر شده!و راسیاتش حسابشون دستم نیست.اینکه ناخودآگاهم این حجم بالایی از دلتنگی رو سال هاست که داره تحمل میکنه،شرایطمو سخت کرده.حتی به خودم میگفتم بسته دیگه نمیخوام با کسی دوست شم!مخصوصا الان که اون رفیق لعنتیم که قول داد با هم منتظر بمونیم واسه برگشتن دوستامون،خودش رفته و نیست!یعنی نه تنها تحمل نبودن اون خواهر های دوست داشتنیو بلکه تحمل نبودن اون رفیق خائنم هم باید بکنم.وقتی برگشت به خودم قول دادم تا یه ماه باهاش حرف نزنم!چون زیر قولش زده و من تنهایی باید با همه چی کنار بیام و تنهایی منتظر بمونم و تنهایی یه بار سنگینو به دوش بکشم و تنهایی هجمه دلتنگی هارو تحمل کنم....!
راستش منتظر بودن و دلتنگ بودن خسته و فرسودم کرده.اینقدی که میخوام بگم:
میشه از این شغل استعفا بدم؟

اما اینکه چرا بعد از این همه وقت هنوز دارم بلاگینگ میکنم؟
بزرگترین انگیزم پیدا کردن مجدد همه اون آدم هاییه که ممکنه دوباره برگردن و با سرچ اسمم بتونن وبمو پیدا کنن.تا قبل بسته شدن میهن اینکارو میتونستن راحت انجام بدن.اما الان یکم سخته!
بعد از اون واقعا مگه میشه وبلاگ نویسیو ول کرد؟میهن و بیان نداره!طعمش،واقعا شیرینه!


و خب خانواده جدیدم...
الان،اینجا،بیان،و شماهایید.
مهم نیست میهن رفته،اما من تصمیم به یه شروع جدید گرفتم.قطعا تجربه های بیان خیلی متفاوت تر و بهتر خواهد بود.بیان هم قراره مثل آدما مقیاس های خودشو تعریف کنه و برام خاص بشه و احتمالا تا چند ماه دیگه خیلی بیشتر دوستش دارم.
من تک تک اون آدم ها و خاطرات جذاب میهنیو فراموش نمیکنم..من بچه میهن بلاگم،من به اونجا تعلق دارم،اما میخوام با بیان ادامه بدم.
 فراموش نمیکنم،اونا بهترین و بدترین خاطراتی هستن که من دارم.این بخشی از منه و من دورش نمیریزم!چون اون موقع به نقطه ای میرسم که خودمو گم میکنم.آدم نباید خودشو دور بندازه...هیچوقت.انتظارو مطمئن نیستم.باید بیشتر فکر کنم،باید یکم کنار بیام...

اتفاقا میدونم که این لیست انتظارم طولانی تر هم قراره بشه.تو همین سه ماه خیلی هایی که باهاشون آشنا شدم رفتن و میدونم همیشه این اتفاق می افته.من نمیتونم جلوشو بگیرم و نمیخوام کسیو مجبور کنم که بمونه.فقط احساس واقعیه پشت رفتنتونو میپرسم و بهتون یاداوری میکنم که تا هر وقت که برگشتین منتظرتون میمونم و امیدوارم تو تمام این مدت حال دلتون خوب باشه،لبخند بزنین و مراقب خودتون باشین.این کاریه که همیشه انجامش دادم و میدم.

در کل،میخوام لذت ببرم،میخوام با خیلی های دیگه آشنا شم و حتی اگه یه مدت بعد آشناییمون قصد رفتن کردین،میگم که اشکالی نداره و هر وقت که برگشتین بارانا اینجاست...

به همه ی دوستای میهنیم که الان توی بیانن میگم که امیدوارم تابستون تشریف بیارن(رویا و نارنجی با شماعم) و با حضور گرمشون مارو خوشحال کنن.احیانا اگر میهن بودین و من باهاتون اشنا نیستم،معرف حضور باشید^^
 


  •  به همه اون میهنی هایی که رفتن و هیچوقت حتی واسه اینکه بفهمن دلتنگشونم توی این سال ها برنگشتن

  • اونایی که نبودن ولی میدونم دورادور حواسشون بهم بود

  • اونایی که هستن و هنوزم دلم به بودنشون گرمه (آریزوعانا،آلو،رویا،زهرا،سحری)

  • و همه کسایی که توی تک تک روز هام حضور داشتن (مهتابی ک بیشتر یکساله نیستی)

(من اسم خیلی هارو فراموش کردم.اما یادمه،تک تکتونو..)
میگم که عاشقتـــــــوووووووونم!با همه وجودم!



دوستان و خانواده جدید من
در صددِ ساختنِ روزهای جذاب و خاطرات قشنگی کنار شماهام.مهم نیست چی قراره بشه!پس بیاین کیف کنیم^^لااااااااااااااو همتون💙💜


(میدونین یکی از فانتزی هام چیه؟اگه خدا بخواد و بیان بسته نشه،میخوام حتی وقتی یه پیرزن شدم هم وبلاگ نویس باشم😂تصورش خنده داره اما خب حتما به بچه هام و نوه هام هم میگم ک وبلاگ نویس شن!فکر کردین دست از سرتون برمیدارم؟؟؟؟؟)هاها!

Notes ۳۹
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۷:۲۸ ب.ظ
  • ۱۰۴ : views
  • ۰ : Comments
  • : Categories

To Happy

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Notes ۰
Write Your Comment
بدون وارد کردن رمز عبور، ارسال نظر تنها به صورت خصوصی امکان پذیر است.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
Barana
Barana
  • پست شده در - دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ
  • ۲۳۰ : views
  • ۶۳ : Comments
  • : Categories

چرا با اعصاب و روان من به بدترین شکل ممکن بازی میکنین؟

منتی نیست..ولی وقتی دو ساعت از تایم خوابم میزنم و بیدار میمونم،حداقل دلم میخواد بازی خوبتونو ببینم.نمیگم بد بودید.ولی خودتون نییستین..^^چرا اینجوری میکنین..؟چرا امشب من نباید راحت بخوابم دوباره؟

عذاب میدین و خط خطی میکنین اعصاب آدمو اونم با هارد ترین شیوه ممکن..!

 

Notes ۶۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۵:۰۴ ب.ظ
  • ۱۶۱ : views
  • ۱۷ : Comments
  • : Categories

آیــا به این دَدی جذاب(تـرانـه) ایمان نمی اورید؟😂

خـــاب!اومدم یک عدد ددی جدیدو معرفی کنم که از بیبی بودن به این درجه ارتقا یافتـــــه.

این شمااااااا و اییییین ددی تـرانه جدیدِ مــــــــااااااا😝😍

دیگه نمیشه بهش گفت فندق😂شماهم لطفا دیگه نگید اسمشو بزاره شاخ گوزن شمالی واسه یه ددی جاذاب خوبیت نداره این اسمـا😂

+درحال یافتن یک عدد لقب مناسب به عنوان پسوند برای ددی هستیم.((ددی خشک و خالی ب چ درده؟))

+پیشنهاد دارین بگین خوشحال میشیم😂

++ددیمونو اذیت نکنین😂

 

Notes ۱۷
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ق.ظ
  • ۱۹۳ : views
  • ۵۳ : Comments
  • : Categories

البیداریون😂

این شخص میخواد امروز طلوع خورشیدو ببینه

بعد هنوز بیداره!

پس گردنی نمیخواد عایا؟😂

Notes ۵۳
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ
  • ۱۹۲ : views
  • ۵۴ : Comments
  • : Categories

کار مفید الانم:لینک کردن وب هاتون😐😂

الان باید بشینم یه کار بسی ضروری و مهم انجام بدم.اون چیه؟

((لـیـــنــک کــردن))

چون خیلیا رو فالو کردم ولی نمیشناســـم(میخوام کم کم بشناسم)!خییلیارو اشنا شدم ولی الان وباشونو گم کردم!با خیلیا هم اشنا شدم اما متاسفانه وباشونو حذف کردن

 

+خلاصه ک ی وب دیگه هم دارین بدین تا حتما لینک کنم.تا اگ چند روز نیومدین ادرسارو داشته باشم و بتونم ازتون خبر بگیرم**(اینقدم حذف نکنین وباتونو)

 

Notes ۵۴
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Barana
Barana
  • پست شده در - سه شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ
  • ۱۸۳ : views
  • ۲۱ : Comments
  • : Categories

ایسگا شدن به سبک شیمی:/

هییییچ حسی،تکرار میکنم هیییییییچ حسی بدتر از این نیستکه امروز،زبون روزه،کل فصل سوم شیمی یازدهمو بخونی با کلی خستگی همه بنیان ها و نام گذاری استر ها و اسید های آلی و الکل ها و پیوند هاشونو تمرین کنی...همه جزوه هاتو کامل کنی

 

بعد ساعت ۱۱ونیم شب دوستت بگه:

راستی فردا امتحان نداریم...

کودوم دیوار بهتره سرررررمو بکوبم توووش؟؟؟

Notes ۲۱
Write Your Comment
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی